گنجور

 
انوری

هر شکن در زلف تو از مشک دالی دیگرست

هر نظر از چشم تو سحر حلالی دیگرست

ناید اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنک

در خیال هرکس از هریک خیالی دیگرست

هرچه دل با خویشتن صورت کند زان زلف و چشم

عقل دوراندیش گوید آن مثالی دیگرست

هرکسی زان چشم و زلف اندر گمانی دیگرند

وان گمانها نیز از هریک محالی دیگرست

گرچه در عین کمالست از نکویی گوییا

از ورای آن کمال او کمالی دیگرست

من به حالی دیگرم از عشق او هر لحظه‌ای

زانکه او در حسن هر ساعت به حالی دیگرست

 
 
 
حکیم نزاری

بر جمال دوست ما را وجد و حالی دیگرست

عاشقان را چشم باطن بر جمالی دیگرست

بی زبان و حرفشان باشد به جان با جان سخن

در میان این جماعت قیل و قالی دیگرست

روح را با روح راح عشق از مبدای کون

[...]

اسیری لاهیجی

عاشقان را در طریق عشق حالی دیگرست

با غم معشوق هردم قبل و قالی دیگرست

کی بود جز شاهد و می رند را دیگر خیال

زاهد ماخول هردم در خیالی دیگرست

در بیابان فراقش زاهدان سرگشته اند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه