گنجور

 
انوری

اگر نقش رخت بر جان ندارم

به زلف کافرت ایمان ندارم

ز تو یک درد را درمان مبادم

اگر صد درد بی‌درمان ندارم

ز عشقت رازها دارم ولیکن

ز بی‌صبری یکی پنهان ندارم

صبوری را مگر معذور داری

دلی می‌باید و من آن ندارم

مرا گویی ز پیوندم چه داری

چه دارم جز غم هجران ندارم

گر از تو بوسه‌ای خواهم به جانی

تو گویی بوسهٔ ارزان ندارم

لبت دندانم از جا برکشیدست

چو گویی با لبت دندان ندارم