گنجور

 
انوری

ای به خوبی و خرمی چو بهار

گشته در دیدها بهار نگار

عرصهٔ صحن تو بهشت هوا

ذروهٔ سقف تو سپهر عیار

از سپهرت به رفعت آمده ننگ

وز بهشتت به نزهت آمده عار

گشته باطل ز عکس دیوارت

آن دورنگی که داشت لیل و نهار

در تو از مشکلات موسیقی

هرچه تقریر کرده موسیقار

کرده زان پس مکرران صدات

هم بر آن پرده سالها تکرار

معتدل عالمی که در تو طیور

همه هم ساکن‌اند و هم طیار

بلعجب عرصه‌ای که در تو وحوش

همه هم ثابتند و هم سیار

کرگ تو پیل کشته بر تارک

باز تو کبک خسته در منقار

شیر و گاو تو بی‌نزاع و غضب

ابدالدهر مانده در بیکار

تیغ ترکان رزمگاه ترا

آسمان کرده ایمن از زنگار

جام ساقی بزمگاه ترا

می‌پرستان نه مست و نه هشیار

موج در جوی تو فلک سرعت

مرغ بر بام تو ملک هنجار

با تو رضوان نهاده پیش بهشت

چند کرت عصا و پا افزار

عمرها در عمارتت بوده

دهر مزدور و آسمان معمار

سحر نقش ترا نموده سجود

مردم دیدها هزار هزار

بزمگاه ترا هلال قدح

همه وقتی پر آفتاب عقار

دیلم و ترک رزمگاه ترا

هیچ کاری دگر نه جز پیکار

رمح این چون شهاب آتش‌سوز

تیغ آن چون مجره گوهردار

وحش و طیر شکارگاه ترا

خامه بی‌اضطراب داده قرار

سایهٔ تو چنان کشیده شدست

کافتابش نمی‌رسد به کنار

پایهٔ تو چنان رفیع شدست

کاسمان را فرود اوست مدار

آسمان زیر دست پایهٔ تست

ورنه کردی ستاره بر تو نثار

باغ میمونت را نشسته مدام

همچو مرغان فرشته بر دیوار

طارم قدر تو چو گردون نه

چمن صحن تو چو ارکان چار

رستنیهاش چون نبات بهشت

فارغ از گردش خزان و بهار

سوسنش همچو منهیان گویا

نرگسش همچو عاشقان بیدار

یک دم از طفل و بالغش خالی

دایهٔ نشو را نبوده کنار

پنجهٔ سرو او به خنجر بید

بی‌گنه بر دریده سینهٔ نار

سایهٔ بید او به چهرهٔ روز

بی‌سبب در کشیده چادر قار

صدف افکنده موج برکهٔ او

همه اطراف خویش دریاوار

فضلهٔ سرخ بید او مرجان

لؤلؤ سنگ ریز او شهوار

در عالیش بر زبان صریر

مرحبا گوی ز ایران هموار

نابسوده در او ز پاس وزیر

سر زلف بنفشه دست چنار

آن قدر قدرت قضا پیمان

آن ملک سیرت ملوک آثار

ناصرالدین که شاخ نصرت و دین

ندهد بی‌بهار عدلش بار

طاهربن مظفر آنکه ظفر

همه بر درگهش گذارد کار

آنکه بفزود کلک را رونق

وانکه بشکست تیغ را بازار

وانکه جز باس او ندارد زرد

فتنهای زمانه را رخسار

دست رایش بکوفت حلقهٔ غیب

برکشیدند از درون مسمار

دولتش را چو چرخ استیلا

همتش را چو بحر استظهار

بوی باسش مشام فتنه نیافت

رخت برداشت رنگش از رخسار

نه معالیش پایمال قیاس

نه ایادیش زیردست شمار

کار عزمش به ساختن آسان

غور حزمش به یافتن دشوار

دست جودش همیشه بر سر خلق

پای خصمش مدام بر دم مار

کرده چرخش به سروری تسلیم

داده دهرش به بندگی اقرار

رایت او به جنبش اندک

خانه‌پرداز فتنهٔ بسیار

روزگارش به طبع گفته بگیر

هرچه رایش به حکم گفته بیار

بسته با حکم از قضا بیعت

گفته با کلک او قدر اسرار

داشته شیر چرخ را دایم

سایهٔ شیر رایتش به شکار

به بزرگیش کاینا من کان

داده یک عزم و یک زبان اقرار

کرده دوش یهود را تهدید

احتساب سیاستش به غیار

تا جهان لاف بندگیش زدست

سرو ماندست و سوسن از احرار

از عجب لا اله الا الله

چون کنند آفتاب را انکار

ای قضا بر در تو جویان جاه

وی قدر بر در تو خواهان بار

مسرع حکم تو زمانه نورد

شعلهٔ باس تو ستاره شرار

کوه را با طلایهٔ حلمت

گشته قایم جهادهای وقار

جیش عزمت دلیل بوده بسی

فتنه را در مضیقها به عثار

رایتت آیتی است حق‌گستر

قلمت معجزیست باطل خوار

رتبت کلک دست تو بفزود

تا جهان را مشیر گشت و مشار

چه عجب زانکه خود مربی نیست

کلک را در جهان چو دریا بار

دهرش از انقیاد گفته بگیر

هرچه رایش به حکم گفته بیار

صاحبانی چرا از آنکه فلک

دارد از من بدین سخن آزار

اندرین روزها به عادت خویش

مگر اندر میان خواب و خمار

بیتکی چند می‌تراشیدم

زین شتر گربه شعر ناهموار

منشی فکرتم چو از دو طرف

گشت معنی ستان و لفظ سپار

گفتمت صاحبا فلک بشنید

گفت هان ای سلیم‌دل زنهار

این ندا هیچ در سخن منشان

وین سخن بیش بر زبان مگذار

آنکه توقیع او کند تعیین

خسرو و صاحب و سپهسالار

وانکه دارند در مراتب ملک

بندگانش ملوک را تیمار

آنکه امرش دهد به خاک مسیر

وانکه نهیش دهد به باد قرار

وانکه هرگز به هیچ وجه ندید

فلکش جز به آب و آینه یار

وانکه از روی کبریا دربست

نه به عون سپاه و عرض سوار

وانکه جز عزم او نجنباند

رایت فتح را به گیر و به دار

تخت خاقان بگوشهٔ بالش

تاج قیصر به ریشهٔ دستار

صاحبش خوانی ای کذی و کذی

هان گرت می‌نخارد استغفار

ای در آن پایه کز بلندی هست

از ورای ولایت گفتار

نیست از تیر چرخ ناطق‌تر

دست از نطق زید و عمرو بدار

به خدای ار بدین مقام رسد

هم شود بی‌زبانتر از سوفار

من دلیری همی کنم ورنه

بر بساط تو از صغار و کبار

هیچ صاحب سخن نیارد کرد

این چنین بر سخنوری اصرار

تا بود بزم زهروی را گل

تا بود تیر عقربی را خار

فلک مجلست ز زهره‌رخان

باد چونان که بشکفد گلزار

دور فرمان دهیت همچو ابد

پای بیرون نهاده از مقدار

داعیان دوام دولت تو

انس و جان بالعشی و الابکار

جاهت از حرز و حفظ مستغنی

جانت از عمر و مال برخوردار