گنجور

 
انوری

آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات

از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات

در فراق خدمت گرد همایون موکبی

کاندر نعل از هلالست اسب را میخ از نبات

موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر

خواجهٔ دنیی ضیاء دین حق اکفی الکفاة

لاجرم بادت نسیمی یافت چون باد مسیح

لاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیات

آنکه گردون را برو ترجیح نتواند نهاد

عقل کل در هیچ معنی جز که در تقدیم ذات

داده کلک بی‌قرارش کار عالم را قرار

داده رای با ثباتش ملک دنیا را ثبات

هرچه در گیتی برو نام عطا افتد کفش

جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات

در غنایی خواهد افتاد از کفش گیتی چنانک

بر مساکین طرح باید کرد اموال زکات

ای ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلک

وی ز رشک دست تو نالنده موج اندر فرات

آمدی اندر هنر اقصی نهایات الکمال

چون محیط آسمان اعلی نهایات الجهات

از خداوندی جدا هرگز نبودستی چنانک

نفس موجود از وجود و ذات موصوف از صفات

بعد از آن والی که بنیاد وجود از جود اوست

بر خلایق چون تو والی کس نبودست از ولات

دست انصاف تو بر بدعت‌سرای روزگار

دست محمودست بر بتخانه‌های سومنات

گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوه

در درون کعبه هرگز نامدی عزی و لات

هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان

هر که را در جان وفای تست فارغ از وفات

خود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسم

اعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلات

زانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبی

همچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهات

خون دل یابد ز باس تو چو گردون بشکند

در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات

صد عنایت‌نامهٔ گردون حنا بر کرده گیر

چون ز دیوانت به جان کردند خصمی را برات

خصم را گو هرچه خواهی کن تو و تدبیر ملک

این خبر دانم خداوندا که دانی کل شات

صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده گر

یابد از حرمان عالی بارگاه تو نجات

بعد از این در خدمت از سر پای سازد چون قلم

زانکه گشتست از فراق تو سیه‌دل چون دوات

در قضای خدمت ماضیش قوتها دهد

آنکه حسرتهاش میداده است هردم بر فوات

اندرین خدمت که دارد بنده از تشویر آن

پیش فتیان خراسان دست بر رخ چون فتات

گرچه بعضی شایگانست از قوافی باش گو

عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات

بود الحق تاء چند دیگر از وجدان ولیک

چون ممات و چون قنات و چون روات و چون عدات

گفتم آخر شایگان خوش به از وجدان بد

فی‌المثل چون حادثاتی از ورای حادثات

هیچ‌کس در یک قوافی بنده را یاری نکرد

هرکه بیتی شعر دانست از رعیت وز رعات

جز جمال‌الدین خطیب ری که برخواند از نبی

مسلمات مؤمنات قانتات تایبات

تا کند تقطیع این یک وزن وزان سخن

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

جیش تو بادا به بلخ و جشن تو بادا به مرو

بارگاهت در نشابور و مقام اندر هرات

 
 
 
سنایی

ای که هفت اقلیم و چار ارکان عالم را به علم

همچو هفت آبا تو دربایی و چون چار امهات

هفت ماه آمد که از بهر تقاضای صلت

کرده‌ام بر درگهت چون دولت و دانش ثبات

بارها در طبعم آمد کان چو گوهر شعرها

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
انوری

هر سخن کان نیست قرآن با حدیث مصطفی

از مقامات حمیدالدین شد اکنون ترهات

اشک اعمی دان مقامات حریری و بدیع

پیش آن دریای مالامال از آب حیات

شاد باش ای عنصر محمودیان را روح تو

[...]

مجیرالدین بیلقانی

صدر عالی اوحدالدین دام انعامه که هست

چاکر خاک جنابش چشمه آب حیات

بر رخ این رقعه شکل نیلگون یعنی زمین

داده رای او وزیر آسمان را شاه مات

خصمش از رشگ دوات و کلک گوهر بار او

[...]

اثیر اخسیکتی

ای خرد را خاک درگاه تو اکسیر نجات

خوانده حق برخطه عالم تو را اقضی القضات

در دبیرستان عزم و حزم تو تشبیه طبع

باد را تعلیم سیر و کوه را درس ثبات

نیست بی طغرای تو، نافذ قضا را یک مثال

[...]

امامی هروی

ای باستحقاق خورشید سپهر معجزات

هم امامت را پناهی هم امامی را نجات

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه