گنجور

 
انوری

چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکن

فرو گشاد سراپرده پادشاه ختن

چو برکشید شفق دامن از بسیط هوا

شب سیاه فرو هشت خیمه را دامن

هلال عید پدید آمد از کنار فلک

منیر چون رخ یار و به خم چو قامت من

نهان و پدا گفتی که معنی‌ایست دقیق

ورای قوت ادراک در لباس سخن

خیال انجم گردون همی به حسن و جمال

چنان نمود که از کشت‌زار برگ سمن

یکی چو فندق سیم و یکی چو مهرهٔ زر

یکی چو لعل بدخشان یکی چو در عدن

به چرخ بر به تعجب همی سفر کردم

به کام فکرت و اندیشه از وطن به وطن

به هیچ منزل و مقصد نیامدم که درو

مجاوری نبد از اهل آن دیار و دمن

مقیم منزل هفتم مهندسی دیدم

دراز عمر و قوی هیکل و بدیع بدن

به پیش خویش باری حساب کون و فساد

نهاده تختهٔ مینا و خامهٔ آهن

وزو فرود یکی خواجهٔ ممکن بود

به روی و رای منیر و به خلق و خلق حسن

خصال خویش چون روی دلبران نیکو

ضمیر پاکش چون رای زیرکان روشن

به پنجم اندر زایشان زمام‌کش ترکی

که گاه کینه ببندد زمانه را گردن

به گرز آهن‌سای و به نیزه صخره‌گذار

به تیر موی شکاف و به تیغ شیر اوژن

فرود ازو بدو منزل کنیزکی دیدم

بنفشه زلف و سمن عارضین و سیم ذقن

رخش زمی شده چون لعل و بربطی به کنار

که با نوای حزینش همی نماند حزن

وزان سپس به جوانی دگر گذر کردم

که بود در همه فن همچو مردم یک فن

صحیفه نقش همی کرد بی‌دوات و قلم

بدیهه شعر همی گفت بی‌زبان و دهن

خدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گون

روان چو نور خرد در روان اهریمن

نجوم کرکس واقع بجدی درگفتی

که پیش یک صنمستی به سجده در دو شمن

ز بس تزاحم انجم چنان نمود همی

مجره از بر این کوژپشت پشت‌شکن

که روز بار ز میران و مهتران بزرگ

در سرای و ره بارگاه صدر زمن

جلال دین پیمبر عماد دولت و ملک

مدار داد و دیانت قرار فرض و سنن

جهان فضل ابوالفضل کز کفایت اوست

نظام ملک چنان کز نظام ملک حسن

سپهر قدری کاندر زمین دولت او

شکال شیر شکارست و پشه پیل‌افکن

به پای همت او نارسیده دست ملک

به شاخ دولت او ناگذشته باد فتن

نه ثور دهر ز عدلش کشیده رنج سپهر

نه شیر چرخ ز سهمش چشیده طعم وسن

ز بیم او بتوان دید در مظالم او

ضمیر دشمن او در درون پیراهن

ز تف هیبت او در دلش ببندد خون

چنانکه بر رخ عناب و در دل روین

به جنب رای منیرش سیاه‌روی خرد

به جای قدر رفیعش فرود قدر پرن

به پیش دستش و طبعش گه سخا و سخن

دفین دریا زیف و زبان عقل الکن

از آن جدا نتوان کرد جود را به حسام

بر آن دگر نتوان بست بخل را به رسن

حکایتی است از آن طبع آب در دریا

روایتی است از آن دست ابر در بهمن

هنر ز خدمت آن طبع یافتست شرف

گهر ز صحبت آن دست یافتست ثمن

ابا به پیش تو دربسته گردش ایام

و یا به مدح تو بگشاده گیتی توسن

یکی هزار کمر بی‌طمع چو کلک شکر

یکی هزار زبان بی‌نصیب چون سوسن

جهان تنست و تو جان جهان و زنده بتست

جهان چنان که به جانست زندگانی تن

به فر بخت تو دایم به شش نتیجهٔ خوب

ز بهر جشن تو آبستن است شش مسکن

صدف به گوهر و نافه به مشک و نی به شکر

شجر به میوه و خارا به زر و خار به من

از آن سبب که چو اعداء و اولیاء تواند

به رنگ زر عیار و به عهد سرو چمن

ز فر این بود آن سرفراز در بستان

ز شرم این بود این زرد روی در معدن

ز بهر رتبت درگاه تست زاینده

ز بهر مالش بدخواه تست آبستن

بسیط مرکز هامون به گونه گونه گهر

محیط گنبد گردان به گونه گونه محن

اگرچه قارن و قارون شود به قوت و مال

مخالفت ز گزاف زمانهٔ ریمن

به خاک درکندش هم ستاره چون قارون

به باد بردهدش هم زمانه چون قارن

وگر ز غبطت و غیرت به شکر تو ترنیست

زبان لال و لب پژمریدهٔ دشمن

از آن چه نقص تواند بدن کمال ترا

چو سال و ماه به توفیق ایزد ذوالمن

به مدحت تو زبان زمانه تر بودست

از آن زمان که ترا تر شده است لب به لبن

همیشه تا که کند باد جنبش و آرام

هماره تا که کند ابر گریه و شیون

به ابر جود تو در باد خلق را روزی

به باد بذل تو بر باد ملک را خرمن

موافقان تو پیوسته یار نعمت و زر

مخالفان تو همواره جفت محنت و رن

چو طبل رحلت روزه همی زند مه عید

به شکر رؤیت او رایت نشاط بزن

هزار عید چنین در سرای عمر بمان

هزار بیخ خلاف از زمین ملک بکن

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

فرو شکن تو مرا پشت و زلف بر مشکن

بزن تیغ دلم را ، بتیغ غمزه مزن

چو جهد سلسله کردی ز بهر بستن من

روا بود ، بزنخ بر مرا تو چاه مکن

بس آنکه روز رخ تو سیاه کردم روز

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

خدای داند بهتر که چیست در دل من

ز بس جفای توای بیوفای عهدشکن

چو مهربانان در پیش من نهادی دل

نبرد و برد دلم جز به مهربانی ظن

همی ندانست این دل که دل سپردن تو

[...]

ازرقی هروی

ز تاب عنبر با تاب بر سهیل یمن

هزار حلقه شکست آن نگار عهدشکن

چه حلقه ای ؟ که معلق نهاد دام بلا

چه عنبری ؟ که معنبر نمود اصل فتن

گهی ز نافۀ مشکست ماه را زنجیر

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۵۳ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
قطران تبریزی

هوا همی بنکارد بحله روی چمن

صبا همی بطرازد بدر شاخ سمن

سمن شکفته فراز چمن چو روی صنم

بنفشه خفته بزیر سمن چو پشت شمن

زمین بخندد هر ساعتی چو چهره دوست

[...]

مشاهدهٔ ۱۸ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن

کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن

چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند

چو یادم آید از دوستان و اهل وطن

سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۴۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه