گنجور

 
امیر معزی

ای پسر ما دل ز تو برداشتیم

بار عشق تو به تو بگذاشتیم

تا تو ما را دوست از دل داشتی

ما تو را چون جان و دل پنداشتیم

چون تو برگشتی و دل برداشتی

از تو برگشتیم و دل برداشتیم

ما همین پنداشتیم از تو نخست

هم چنان آمد که ما پنداشتیم

تا کی از بدمهری و بیگانگی

ما تو را بیگانه‌وار انگاشتیم

چند از این قلاشی و ناداشتی

ما نه قلاشیم و نه ناداشتیم

مهر خرسندی کنون بر دل زدیم

تخم صبر اندر دل و جان کاشتیم

بر سرکوی تو خواندیم این غزل

رخت بر بستیم و دل برداشتیم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جهان ملک خاتون

ما تو را دلدار خود پنداشتیم

وز تو چشم مردمی‌ها داشتیم

تخم مهر رویت ای نامهربان

سال‌ها در وادی جان کاشتیم

هرچه کردی با من از جور و جفا

[...]

حافظ

ما زِ یاران چَشمِ یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم

تا درختِ دوستی بَر کِی دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفت‌و‌گو آیینِ درویشی نبود

[...]

اسیری لاهیجی

تا که در دل تخم عشقت کاشتیم

حاصل از دنیا و دین برداشتیم

عالم از گلبانگ شی لله پرست

تا علم در کوی عشق افراشتیم

دانش و دفتر نبود آندم که ما

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه