گنجور

 
امیر معزی

خلعت سلطان عالم آفتاب دین و داد

بر بهاء دین یزدان فرخ و فرخنده باد

نجم دولت، میر نواب عجم، عثمان‌که هست

سروری نیکوسرشت و مهتری فرخ نژاد

آن ‌که چون او نامداری هرگز از ایران نخاست

وان ‌که چون او رادمردی هرگز از مادر نزاد

همت او بر هنرمندان ره محنت ببست

دولت او بر خردمندان در نعمت‌ گشاد

خصلت او در خراسان بخشش و بخشایش است

این دو خصلت در خراسان رسم و آیین او نهاد

چار چیز او دلیل دولت و اقبال اوست

رسم نیک و رای پاک و روی خوب و دست راد

غائبان از اشتیاق و مهر یاد او خورند

حاضران از خرمی بر روی او گیرند یاد

آن ‌که ‌گرمی‌کرد با او از فلک سردی ندید

وان ‌که سردی کرد بر او بر زمین ‌گرم اوفتاد

هیچ نایب نیست سلطان را از او به، لاجرم

آنچه او را داد سلطان هیچ نایب را نداد

در هر آن توقیع ‌کاو بستاند از شاه و وزیر

اندر آن توقیع باشد مایهٔ انصاف و داد

ای هنرمندی که دیدار تو را دارد به فال

آن خداوندی که او را بنده باشد کیقباد

دارد از رای تو ملک مشرق و مغرب نَسَق

دارد از سعی تو شغل دولت و ملت نفاذ

تا فلک دست تو را بوسید همچون بندگان

بخت همچون چاکران پیش تو بر پا ایستاد

کی تواند یافت هرگز حشمت تو دیگری

کی تواند داشت هرگز قوت پولاد لاد

هر که او از آتش‌ کین تو یابد آب روی

برنهد بر خاک سر تا بردهد خرمن به ‌باد

خاد اگر مهر تو ورزد با خطر گردد چو باز

باز اگر کین تو جوید بی‌خطر گردد چو خاد

از حسد چون دیدهٔ اعدای تو گریان شود

دیدهٔ گریان اعدای تو گریان و تو شاد

زانکه هستی مهتر و هست اوستاد تو خرد

مادح توست آن‌ که اندر شاعری هست اوستاد

چون ببیند رنگ رخسار تو گوید مرحبا

چون بیابد بوی اقبال تو گوید العیاذ

شکر تو از صدهزاران گفت نتواند یکی

گر شود گوینده و پیوسته همچون سندباد

تا که از حکمت ‌مثل باشد ز لقمان حکیم

تا که در تقوی خبر باشد ز یحیی معاذ

از نوائب باد جاه تو کریمان را مفر

وز حوادث باد جود تو حکیمان را ملاذ

از قبول و حشمت تو بخت میمون هر زمان

دوستان و کهتران را مرده ی دیگر دهاد

کار میران و بزرگان از تو با سلطان به‌کام

وز تو سلطان شاد و میران و بزرگان از تو شاد