گنجور

 
امیر معزی

از هیبت شمشیر تو ای شاه جهاندار

شد رایت بدخواه نگونبخت و نگونسار

لشکرش یکایک همه ‌گشتند بر این سوی

چه ‌حاجب و چه ‌میر و چه ‌سرهنگ و چه ‌سالار

هم نعمت او کم شد و هم محنت او بیش

با نعمت اندک شد وبا محنت بسیار

خندید بر او دولت و بگریست بر او بخت

شورید بر او شغل و تبه‌گشت بر اوکار

آن آب که در چشمه همی برد کمانی

در چشم همی بیند از آن آب به‌خروار

سرخی زر خویش سپردست به شمشیر

زردی رخ خوی ربودست ز دینار

امروز نه آن کِشت که بدرود همی دی

وامسال نه آن‌ کرد که بنمود همی پار

نامش همه اندر هوس بیهده شد ننگ

فخرش همه اندر طلب بیهده شد عار

ای شاه تو از قلعهٔ دشمن چه کنی یاد

کان قلعه ندارد بر تو قیمت و مقدار

زودا که بپردازی آن قلعه ز دشمن

چونانکه بپرداخت علی مکه زکفار

روزی ده و جاندار عدو کوه بلند است

شد برکمرکوه وکمر بست به پیکار

در مدت ده روز گرفتار توان کرد

آن راکه بود کوهی روزی ده و جاندار

نزدیک تو آن خیره‌سران را خطری است

ور هست وطنشان‌ به مَثَل گنبد دوار

تیغ تو چو مار است و بداندیش تو مور است

بس دیر نماندست‌که بر مور زند مار

از فر تو در دیدهٔ ما هست همه نور

وز تیغ تو در جان عدو هست همه نار

ای پادشه و خسرو ذرّیهٔ آدم

ای داد دهِ امتِ پیغمبر مختار

هستی تو سزاوار همه ملک جهان را

ایزد ندهد ملک جهان جز به سزاوار

دینار فروشی و خری شکر و چو تو کیست

هم نیک فروشنده و هم نیک خریدار

تا بیر و جوان است همی باش جوانبخت

تا ملک جهان است همی باش جهاندار

تو پشت همه خلق و تو را خالق تو پشت

تو یار همه خلق و تو را دولت تو یار

دست تو گرفته قدح بادهٔ روشن

بدخواه تو در دست اجل گشته گرفتار