گنجور

 
اهلی شیرازی

زهی لطف خدا خورشید تابان

سلیمان زمان یعقوب سلطان

چو صاحب دیده از نور الهی است

خداوند سفیدی و سیاهی است

چو شمع پادشاهی در خورش گشت

هما پروانه وش گرد سرش گشت

عجب شمعی که از عین عنایت

بود پروانه اش نجم سعادت

بپایش هر که چون پروانه افتاد

به سر تاج زرش چون شمع بنهاد

نهاد او تاج زرین بر سر جمع

چو آن شمعی کز او افروخت صد شمع

بدین نه چنبر فانوس مانند

بود او شمع و باقی صورتی چند

بود ظالم کش و مظلوم پرور

نه عاجز سوز چون شمع سبکسر

خورد پروانه را آتش بصد ناز

بسوزد شمع را پروانه وش باز

چو لطف او کسی را دست گیرد

چراغ دولتش هرگز نمیرد

چو برگیرد کسی را از کرامت

نیندازد کس او را تا قیامت

در او کعبه و گر نامرادی

کند آنجا ز دست ظلم دادی

چ گیرد حلقه زنجیر دادش

دهد چون حلقه کعبه مرادش

چو بگشاد در گنج سخا را

دهد پروانه شاهی گدا را

ز نور شمع رویش هست عالم

چو فانوسی درون روشن برون هم

فلک آن شمع دولت گرچه افروخت

ز نور او طریق دولت آموخت

بلی گردد چراغ از شخص ظاهر

ولیکن رهبر شخص است آخر

از آن رو رونق شاهان شکسته است

که با خورشید نور شمع پستست

به معنی خسروان چون او نشایند

به صورت گرچه مثل او نمایند

کشد نقاش نقش شمع زیبا

ولی چون شمع نبود مجلس آرا

رود زان بیم شمعش دود بر سر

که بی پروانه او دارد افسر

گلستانی است بزم او شب و روز

ز جام باده و شمع دل افروز

چه بستانی جهان افروز باشد

که شمعش بوستان افروز باشد

الهی بر فلک تا شمع مهر است

بجای سفره شمعش سپهر است

به هفت اقلیم بخشش کامرانی

بقدر همتش ده جاودانی

فزون از عرش بادا پایه او

بماند تا قیامت سایه او

بزرگانی که از آن آستانند

بسی در سایه اش یارب بمانند

بتخصیص آنکه او از شمع روشن

نهاد این شمع دولت در ره من

مرا او رهبر این راه گردید

بمن او این حیات خضر بخشید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode