گنجور

 
اهلی شیرازی

مرا سوزی شبی با خویشتن بود

چو فانوس آتشم در پیرهن بود

شبی روشن چو صبح نیک روزان

کواکب چون چراغ مه فروزان

فلک را بس گل از کوکب شکفته

همه چون یاسمین در شب شکفته

شبی بس روشن و مه همچو شب باز

به شبدیز فلک در جلوه ناز

در نور آنچنان در شب گشاده

که مرغ صبحدم در شک فتاده

شبی زین سان چو روی دلفروزان

من از داغ گلی چون شمع سوزان

من و دل هر دو آنشب تا دم روز

ز غم چون شمع و چون پروانه در سوز

که ناگه برق شمع مهر درخشید

بآزادی مرا پروانه بخشید

نمود آن گوی زرین روشن از دور

چو از فانوس زردی پرتو نور

نگویم چون گل زردی به باغی

چو نارنج تهی در وی چراغی

ز برق حسن خود وز شمع طلعت

زد آتش در سیه پوشان ظلمت

نهان در پرده کافور شد شب

تو گویی عنبر شب گشت اشهب

در روزی که قفل شب فرو بست

بزور پنجه خورشید بشکست

چو باد صبحدم گردون برانگیخت

بهار خرم کوکب فرو ریخت

سحر خیزان بگل چیدن دویدند

بیکدم صد هزاران گل بچیدند

در آن صبح سعادت از عنایت

بمن دادند شمعی از هدایت

دری از غیب بر رویم گشودند

به شمع معنی ام راهی نمودند

مرا نازل شد از شمع تجلی

به دل پروانه جبریل معنی

به شمع دل ره تحقیق دادند

بمن پروانه توفیق دادند

چو روشن شد دلم از نور معنی

شد ملهم بدین منشور معنی

که فانوس خیال انگیز سازم

برسم تحفه دست آویز سازم

مگر زرین تحفه ره یابم که باری

ببوسم آستان شهریاری

شهنشاهی که از لطف الهی

شدش روشن چراغ پادشاهی