گنجور

 
اهلی شیرازی

شنیدند آن دو تن چون قصه شمع

بآتش سوختند بنیاد نصیحت

بدو گفتا که ای سرو گل اندام

چرا سوزد کسی ز اندیشه خام

بدین آتش که داری در سر خویش

خیالی پز که یابی در خور خویش

تو در حسن آفتاب دلفروزی

به مهر ذره یی تا چند سوزی

گر از پروانه خواهی زد دگر دم

ز غیرت میکشد بادت بیکدم

به چنگ باد اگر در تاب و پیچ است

رها کن تا برد بادش که هیچ است

مکش آه از دل و از وی مکن یاد

مده چون گل جمال خویش بر باد

مکن بر روی هر ناکس تبسم

مکش بر خود زبان طعن مردم

مریز این سیم اشک از دیده هر دم

که از سیم وجودت میشود کم

تو گر از داغ دل آتش فروزی

نه تنها خود که ما را نیز سوزی

چو میخیزد ز گلبرگت گلابی

نشان این آتش سودا بآبی

اگر پروانه میرد هم ترا پیش

شراری مرده گیر از آتش خویش

شکاری گر کنی او را رسان ضرب

که باری گردی از پهلوی او چرب

چرا شاه افکند آن صید بر خاک

که باشد عیب اگر بندد بفتراک

ببین پیری من کم کن جوانی

سخن بشنو ز پیران تا توانی

 
sunny dark_mode