گنجور

 
 
 
مولانا

هر جان عزیز کو شناسای رهست

داند که هر آنچه آید از کارگه است

بر زادهٔ چرخ و چرخ چون جرم نهی

کاین چرخ ز گردیدن خود بی‌گنه است

اهلی شیرازی

خورشید مرا بنیکبختان نگه است

بخش من از او چو سایه بخت سیه است

خورشید و شان سزای اوج شرفند

گر ذره بآسمان رود خاک ره است

عرفی

زینسان که گمان شده دی به ره است

وز بستن یخ حباب رشک گره است

دشمن که ز هیبت تو می لرزد چه عجب

کش علت لرزش به نظر مشتبه است

فصیحی هروی

باز از سر ناز می به اغیار ده است

وز آتش رشک بر دلم داغ نه است

چون شیشه می ز تلخکامی در بزم

می‌خندم و گریه در گلویم گره است

کلیم

هر چند که مرد قول و فعلش تبه است

برداشتن پرده ز کارش گنه است

رسوا شود آنکه می درد پرده خلق

زر قلب در آید و محک روسیه است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه