گنجور

 
اهلی شیرازی

از حسرت آن لب که نبخشد شکر خویش

طوطی زده منقار بخون جگر خویش

من چون نخورم خون ز جگر گوشه مردم

یعقوب شنیدی که چه دید از پسر خویش

در خاک اگر افکنی از عرش غمم نیست

زنهار مینداز مرا از نظر خویش

آن گمشده ام من که ندارم خبر از خود

کو واقف حالی که بپرسم خبر خویش

از گوهر خود تیغ زبان چند کشد خصم

امید که تیغ تو نماید گهر خویش

داغی است بهر گام درین رهگذر تنگ

طاووس صفت پهن مکن بال و پر خویش

تا پا بسر خود ننهی دوست نیابی

اهلی بسر دوست که بگذر ز سر خویش