گنجور

 
اهلی شیرازی

گشاد صد دل از آن غنچه شکر خند است

به یک کرشمه او کار خلق در بند است

به خنده نمیکنت که بر دلم دارد

حق نمک که فزون از هزار سوگند است

که زلفت از دل من گر هزار بار برد

مرا به هر سر مویت هزار پیوند است

مباش غره به حسن ای پسر که مستی حسن

هزار یوسف مصری به چاه افکند است

سری به باد هر ذره رفت در ره عشق

شهید عشق که داند که در جهان چند است

چو جنگ نیست، تورا گوشمال هجران بس

چه احتیاج نصیحت چه حاجت پند است

به آب خضر نبود احتیاج اهلی را

کنون به درد سفال سگ تو خرسند است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

زمانه پندی آزادوار داد مرا

زمانه چون نگری سر به سر همه پند است

به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری

بسا کسا که به روز تو آرزومند است

زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه

[...]

عراقی

ندیده‌ام رخ خوب تو، روزکی چند است

بیا، که دیده به دیدارت آرزومند است

به یک نظاره به روی تو دیده خشنود است

به یک کرشمه دل از غمزهٔ تو خرسند است

فتور غمزهٔ تو خون من بخواهد ریخت

[...]

سعدی

شب فراق که داند که تا سحر چند است

مگر کسی که به زندان عشق در بند است

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم

کدام سرو به بالای دوست مانند است؟

پیام من که رساند به یار مهرگسل

[...]

سلمان ساوجی

خوشا! دلی که گرفتار زلف دلبند است

دلی است فارغ و آزاد، کو درین بند است

به تیر غمزه، مرا صید کرد و می‌دانم

که هیچ صید بدین لاغری، نیفکندست

علاج علت من، می کند به شربت صبر

[...]

جامی

زمانه پندی آزادوار داد مرا

زمانه را چو نکو بنگری همه پند است

ز روز نیک کسان گفت غم مخور زنهار

بسا کسا که به روز تو آرزومند است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه