گنجور

 
اهلی شیرازی

فکر وصلت کسش خیال مباد

کس در اندیشه محال مباد

در پریزاده مردمی نبود

آدمی زاده را زوال مباد

گر بنوشی بجای می خونم

خون من هرگزت هلال مباد

هیچ پیری چو من برسوایی

مست طفلان خورد سال مباد

در وبال است دایم اختر عقل

کوکب عشق را وبال مباد

فتنه راه مرغ خاطر کس

دانه و دام و زلف و خال مباد

در خم سنبل شکسته او

کس چو اهلی حال مباد