گنجور

 
اهلی شیرازی

فراخ دستی گل داد عیش و مستی داد

شکست کار دل غنچه تنگدستی داد

بهم عنانی عقل از غم جهان که رهد؟

خوش آنکه در غم عالم عنان بمستی داد

مکش ز دار فنا سر ز پستی همت

که سر بلند نشد هرکه تن به پستی داد

فغان من چه عجب زان دهان که پیدا نیست

ز نیستی است فغان کس نزد ز هستی داد

خدا پرستی اهلی کنون چه سود دهد

که همچو بر همنان داد بت پرستی داد