گنجور

 
اهلی شیرازی

هفتاد سال شد که دل من در آتش است

می سوزد و هنوز بدین سوختن خوش است

عیبم مکن که رفت ز دستم عنان دل

من پیر و ناتوان و هوس تند و سرکش است

از بسکه نازک است دل آن بهار حسن

ز آمد شد نسیم سحرگه مشوش است

جانم فدای آدمیی کو فرشته خوست

ورنی به حسن هرکه تو بینی پری وش است

اهلی اگرچه دوست کند جلوه بر همه

خرم دلی که آینه اش صاف و بی غش است