گنجور

 
اهلی شیرازی

گهی که زلف بر آن روی مهوش افتاده

هزار سوخته را جان در آتش افتاده

بصد هزار جفا ای غزال مشکین بو

خوشم که با من مسکین ترا خوش افتاده

به گوشه نظری شهسوار من بنگر

سری که بهر تو در پای ابرش افتاده

نشان تیر تو خلق استخوان خود سازند

ولیک قرعه بنام بلاکش افتاده

جمال یار کند جلوه در دل پاکان

خوشا دلی که چو آیینه بیغش افتاده

مرا چه چاره ز دیوانگی بود اهلی

که کار من بحریفی پریوش افتاده

 
sunny dark_mode