چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی کودک آورد مانند ماه
به یک روز چون طفل یک ساله بود
رخ روشنش چون گل لاله بود
چو آگاه گردید آژید هاک
به چشمش جهان شد چو یک مشتْ خاک
وزیری که نامش هارا پاک بود
که با فهم و با عقل و ادراک بود
بدو این چنین گفت آژید هاک
که هستم از این طفل بس بیمناک
بکش کودک و جانم آسوده کن
بزودی ز خاکش یکی توده کن
به دل گفت فرزانه سالخوَرد
در این باره تدبیر بایست کرد
که چو شاه را زندگی شد تمام
کند دختر او به جایش قیام
چه گویم جوابش چه چاره کنم
چگونه برویش نظاره کنم
پس آنگاه کودک به صحرا ببرد
شبانی بدید و مر او را سپرد
به آرام خود برد کودک شبان
به زن گفت کاین هدیه از من ستان
امیری مرا داد این بیگناه
به صحرا فکن طفلک بی پناه
زنش گفت با مردکاسوده باش
مرا طفل مرد و خداداده جاش
من از مرگش آنگونه پژمان شدم
که یکباره رنجور و بیجان شدم
عوض خواستم، داد اینک خدا
تو گوئی که طفلم شد اورا فدا
چنان دان فکندیش صحرا و مرد
همه جانوار استخوانش بخورد
شبان نام آن طفل کورش گذاشت
به تعلیم او سعی وافر بداشت
چو شد چارده ساله چون ماه شد
یکی شاه اندر خور گاه شد
بهار آمد و دشت شد لاله زار
بزرگان برفتند در مرغزار
همه کودکان و بزرگان شهر
برفتند صحرا به نزدیک نهر
چو کورش مر آن کودکان را بدید
دلش شاد شد سوی ایشان دوید
به بازی دویدند در مرغزار
سپس جمع گشتند در یک کنار
یکی گفت:( ما شاه بازی کنیم
بمیدان بسی اسب تازی کنیم)
یکی سنگ نامش نهادند تخت
بر او برنهادند برگ درخت
بکورش بگفتد:( تو شاه باش
باین جمع ما در خورگاه باش)
یکی تاج از گل نهادش به سر
ز سروی یکی سایه بان روی سر
به اطراف او گل همی ریختند
ز گل گردنش طوق آویختند
بشاهی بر او خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
بفرمود کورش:( وزیران من
همه برگزیده دلیران من
بسازید اینک یکی بارگاه
که باشد همه در خور پادشاه)
اطاعت نمودند فرمان شاه
بجز کودکی از امیران شاه
که پیچید سر را ز دستور شاه
بگفتش نثی در خور بارگاه
برآشفت کورش از آن بچه سخت
ورا گفت :( طاغیِ برگشته بخت
ندانی که هرکس ز فرمان شاه
برون شد شود روزگارش تباه؟)
بفرمود کورش:( که این بیخرد
ز فرمان شاهنشهی بگذرد
ببندید پایش کنون بر درخت
سیاست کنیدش به تنبیه سخت)
چو شب شد همه کودکان باز گشت
به منزل نمودند،از سوی گشت
چو از بیشه اطفال باز آمدند
بر تخت شه با نیاز آمدند
خود آن کودک آمد به نزد پدر
همی زار بگریست بر زد به سر
شکایت نمود و حکایت بگفت
همه راز بیرون کشید از نهفت
پدر به امیر و بر آشفت سخت
ز دست شبان بچۀ، تیره بخت
بیامد به شهر و برِ شهریار
بگفتا از آن کودک و مرغزار
چو بشنید آژید هاک این خبر
بفرمود تا کودک آرند شهر
بیامد شبان با پسر نزد شاه
هراسان که گردد زمانش تباه
به کورش نگه کرد شه خیره ماند
بزد بر لبان نام یزدان بخواند
شبان را بفرمود آژید هاک
:(همی راست می گو، مشو بیمناک
زباب وزمام و زاصل و گهر
بمن باز گوی از نژاد پسر
نماند رخش جز رخ شاه را
نماند مگر بر ملک ماه را
بگو راست ورنه ببرم سرت
بسوزم به آتش همه پیکرت)
شبان پشت پادید از روی شرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم
بگفتا :(شها از نژادش خبر
ندارم که باشد مر او را پدر
امیری ورا داد در کودکی
بجان پروریدم چو طفلم یکی)
چو بشنید آژید هاک این سخن
هرا پاک را خواست در انجمن
بفرمود:( کای مرد بی رأی و هوش
چرا امر مارا نکردی تو گوش
شکستی چرا عهد و پیمان من
نبودی مگر تو به فرمان من؟
نکشتی تو این کودک بی بها
فکندی مرا در دم اژدها
کنون من سزایت نهم برکنار
کشم بچه ات را همه زار زار)
بفرمود پور هرا پاک را
بیارند آن کودک پاک را
هرا پاک گفتا:( مکش پور من
که باشد یکی پاک دستور من
ز داغش دلم زار و گریان شود
چو بر آتش تیز بریان شود
مرا کش که بس پیر گشتم همی
ز دنیا دگر سیر گشتم همی)
بزد بانگ :(بس کن دگر بی خرد
نه جان تو دیگر خرد پرورد)
بکشتند آن نوجوان را به زار
پدر از غمش گشت زار و نزار
پس از آن مغانراد گر باره خواست
که گویند با او از این راز راست
:(چه گوئید ، تدبیر این کار چیست؟
بجز قتل و نابودیش چاره چیست؟)
بگفتند :(شاها تو آسوده باش
گذشت این خطر دل مکن در خراش
به تعبیر پیوسته شد خواب تو
به نیکی گراید سرانجام تو
چو در بین اطفال اوگشت شاه
نهاد او بسر تاج و بر شد بگاه
دگر خواب بگذشت، دل شاد دار
ز رنج و ز غم خاطر آزاد دار)
چو بشنید آژید هاک این بیان
شکفته بشد همچو گل در زمان
بیامد به دختر یکی مژده داد
یکی روح بر جان پژمرده داد
بگفتا:( که دختر همینت پسر
غم و رنجت آمد در عالم بسر)
چو کودک بیامد بر ماندانا
شد از درد و اندوه هجران رها
بزد صحیه و رفت آن دم ز هوش
بر آمد ز زنها ز شادی خروش
پسر رفت و مادرشْ در بر گرفت
جهانی بدان ماند اندر شگفت
ببوسید تا مادر آمد بهوش
ز شادی بر آورد از دل خروش
ببوسید از شوق روی پسر
بگفتا:( غم و دردم آمد به سر)
به دختر چنین گفت آژید هاک:(
برو نزد شوبت دگر نیست باک
تو هم کورُشَت را به همراه بر
ببیند پدر نیز روی پسر)
بسی شاد شد دختر شهریار
شکفته بشد چون گل نوبهار
بگفتا:( پدر شاد کردی مرا
زبند غم آزاد کردی مرا
تو دادی به من نور چشم مرا
که روحی دمیدی تو جسم مرا
زمین و زمان زیر پای تو باد
همیشه بر این تخت،جای تو باد
همه دشمن از کشورت دور باد
همه چشم اهریمنان کور باد
تو شاهی و کورش یکی بنده ات
منم همچو یک تن پرستنده ات)
ببوسید روی زمین نزد شاه
اجازت گرفت و برفت او به راه
خود و کورش و چندتن از سپاه
همی جانب پارس جستند راه
چو این مژده بشنید کامبو زیا
چنان شاد شد همچو گل در گیا
بفرمود لشکر پذیره شدند
ابا بوق و کوش و تبیره شدند
از آن پس خود و افسران سپاه
نهادند یکسر همه رو به راه
چو کورش بر وی پدر گشت شاد
پیاده شد و هم زمین بوسه داد
پدر آنچنان بر گرفتش به بر
تو گویی که جانش بدی یا جگر
بفرمود زر و گهر ریختند
ز سر تا قدم زر ریختند
به درویش ها داد زر و گهر
که روشن شده چشم او بر پسر
بیاورد بر تخت خود بر نشاند
و بر او همی نام یزدان بخواند
به یک هفته در پارس ساز و سرود
به شادی بر او خواندندی درود
پدر گفت:( شادم ز روی پسر
دلم روشن از کورش خوش سیر
ولی خواهم او را که دانا شود
به علم و هنر او توانا شود)
بفرمود کارند فرهنگیان
که دانش بیاموزد این نو جوان
ز کار سواری و تیر و کمان
ز رزم و ز بزم و ز کار جهان
چو آموخت هر کار را در کمال
بباید نشیند به تخت جلال
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: داستان دربارهی زاده شدن کورش، پسر دختر شاه است. بعد از نه ماه، دختری که فرزندش را به دنیا آورده بود، کودکی زیبا و شگفتانگیز به دنیا میآورد. وزیر شاه، آژید هاک، از آیندهی او میترسد و تصمیم میگیرد که کودک را بکشد. اما وزیر دیگری به نام هرا پاک، با او مخالفت میکند و کورش را به شبانی میسپارد. شبان در تربیت کورش کوشا بود و او را بزرگ میکند.
کورش در سنین نوجوانی، به بازی بچهها میپردازد و در آن بازی به عنوان شاه معرفی میشود. این بازی به سرعت جدی میشود و کورش به نوجوانی با ویژگیهای خاص و شایستگیهای بزرگ تبدیل میشود. او به زودی توجه شاه آژید هاک را به خود جلب میکند.
در نهایت، خبر هویتش به شاه میرسد و آژید هاک متوجه میشود که کورش همان فرزند دخترش است. او از شنیدن این خبر شاد میشود و روابط خوب بین والدین و فرزند برقرار میشود. شاه تصمیم میگیرد کورش را به سمت آموزش و پرورش سوق دهد تا او را برای آیندهی پادشاهی آماده کند. در نتیجه، کورش تحت آموزشهای لازم قرار میگیرد تا در آینده به یک پادشاه برتر تبدیل شود.
هوش مصنوعی: پس از گذشت نه ماه از زمان بارداری، دختر شاه کودکی به دنیا آورد که زیباییاش مانند زیبایی ماه بود.
هوش مصنوعی: در یک روز، چهرهاش مانند چهرهی یک کودک یک ساله، درخشان و زیبا بود و همچون گل لاله جلوهگری میکرد.
هوش مصنوعی: زمانی که آژید هاک از حقیقت آگاه شد، برای او دنیا به اندازه یک مشت خاک کوچک و بیاهمیت شد.
هوش مصنوعی: وزیری که در میان مردم نام نیکو و پاکی داشت، به خاطر فهم و دانش و درک عمیقش شناخته میشد.
هوش مصنوعی: آژید هاک به او گفت: من از این کودک بسیار نگران و ترسیدهام.
هوش مصنوعی: بکش کودک و من را راحت کن، به زودی از خاک او تودهای بساز.
هوش مصنوعی: فرزانهای با تجربه به دلش گفت که در این موضوع باید چارهاندیشی کند.
هوش مصنوعی: زمانی که عمر شاه به پایان برسد، دختر او جای او را خواهد گرفت و به مقام او خواهد رسید.
هوش مصنوعی: نمیدانم چه بگویم یا چه راه حلی پیدا کنم، چطور میتوانم به او نگاه کنم و تماشا کنم.
هوش مصنوعی: سپس کودک به دشت رفت و شبانی را دید و او را به دست او سپرد.
هوش مصنوعی: کودک شبان به آرامی خود را به خانه برد و به زن گفت که این هدیه از طرف اوست.
هوش مصنوعی: تقدیر من این بوده که امیر بیرحمانه من را به دشت و بیابان بیفتد و مرا ناتوان و بیپناه رها کند.
هوش مصنوعی: زن مردی به او میگوید که رفتار و شخصیتش را تغییر دهد و به جای او، فرزندی از یک مرد نیکو و با فضیلت بزاد.
هوش مصنوعی: من از خبر مرگ او آنقدر ناراحت شدم که ناگهان ضعیف و بیحال شدم.
هوش مصنوعی: خواستار چیزی بودم، اما خدا به من عطا کرد که گویی برای من فرزندم را هم نثار میکنم.
هوش مصنوعی: بدان که او چنان به صحرا افتاد که جانوران دیگر تمام استخوانهای او را خوردند.
هوش مصنوعی: یکی از شبانها نام آن کودک نابینا را کورش گذاشت و در آموزش او تلاش زیادی کرد.
هوش مصنوعی: وقتی که او به سن چهارسالگی رسید، مانند ماهی زیبا شد و یکی از شاهان در محفل او ظاهر گشت.
هوش مصنوعی: بهار فرا رسیده و دشت پر از لاله شده است، بزرگترها به سوی چمنزار رفتهاند.
هوش مصنوعی: تمامی کودکان و بزرگترهای شهر برای بازی و استراحت به دشت و کنار رودخانه رفتند.
هوش مصنوعی: وقتی کورش آن کودکان را دید، دلش شاد شد و به سمت آنها رفت.
هوش مصنوعی: بچهها در دشت و سبزهها بازی کردند و بعد همه با هم در یک نقطه جمع شدند.
هوش مصنوعی: یک نفر گفت: «بیایید در میدان بازی کنیم و اسبهای تند و سریع را به میدان بیاوریم.»
هوش مصنوعی: یک سنگ را تخت نامیدند و بر روی آن، برگ درختی قرار دادند.
هوش مصنوعی: بکورش به او گفت: تو فرمانروایی و با این گروه در میهمانی ما حضور داشته باش.
هوش مصنوعی: کس یک تاج گل بر سر او گذاشت و از درختی برایش سایهبان درست کرد.
هوش مصنوعی: به دور او گل میپاشیدند و از گلهای دور گردنش گردنبندی درست کرده بودند.
هوش مصنوعی: همه به او تبریک گفتند و بر روی زمین به او بوسه زدند.
هوش مصنوعی: کوروش اعلام کرد که وزرای من همه از دلیران و بهترینها انتخاب شدهاند.
هوش مصنوعی: اکنون یک کاخی بسازید که مناسب سلطنت و شایسته یک پادشاه باشد.
هوش مصنوعی: همه امیران شاه به دستورات او عمل کردند، جز یک کودک.
هوش مصنوعی: سری که به خاطر دستورات شاه خم شده بود، به او گفتند که به نحوی شایسته برای دربار سخن بگوید.
هوش مصنوعی: کورش از رفتار بد و نافرمانی آن بچه به شدت خشمگین شد و گفت: او کسی است که سرنوشتش او را به طغیانی دوباره وادار کرده است.
هوش مصنوعی: آیا نمیدانی که هر کسی که از دستورات شاه سرپیچی کند، زندگیاش خراب خواهد شد؟
هوش مصنوعی: کورش فرمان داد که این نادان از دستور شاهنشاهی عبور خواهد کرد.
هوش مصنوعی: در حال حاضر او را به درخت سیاست ببندید و با تنبیه سختی او را اصلاح کنید.
هوش مصنوعی: زمانی که شب فرامیرسد، تمام کودکان به خانههای خود برمیگردند و از سمت بازی به سوی منزل میروند.
هوش مصنوعی: زمانی که بچهها از جنگل بازگشتند، با خضوع و نیاز بر تخت پادشاه حاضر شدند.
هوش مصنوعی: آن کودک خود به پیش پدر آمد و با ناله و گریه بر سرش زد.
هوش مصنوعی: او از آزار و مشکلاتش شکایت کرد و داستان خود را بازگو کرد و تمام رازهای پنهان را آشکار نمود.
هوش مصنوعی: پدر به شدت از دست شبانی که بچهاش را بدبخت کرده بود، ناراحت و پریشان شد.
هوش مصنوعی: او به شهر آمد و به دربار پادشاه گفت درباره آن کودک و دشتها.
هوش مصنوعی: وقتی آژید هاک این خبر را شنید، دستور داد که کودکان را به شهر بیاورند.
هوش مصنوعی: شبانی با پسرش نزد شاه آمد و بسیار نگران بود که مبادا زمانش به خطر بیفتد.
هوش مصنوعی: شاه به کوروش نگاه کرد و شگفتزده ماند. سپس بر لبانش نام خدا را جاری ساخت و آن را تلاوت کرد.
هوش مصنوعی: شبان را دستور داد که بیدار باشد و هشدار دهد و گفت: من راست میگویم، پس نگران نباش.
هوش مصنوعی: از باب و ز mam و از اصل و گوهر، درباره نژاد پسر با من بگو.
هوش مصنوعی: هیچ چیزی از زیباییها باقی نمانده جز چهرهٔ شاه و جز زیباییِ خاصی که مربوط به ماه است.
هوش مصنوعی: بگو حقیقت را، وگرنه خودم سرت را میزنم و همه بدنت را به آتش میزنم.
هوش مصنوعی: در شب، چوپان به خاطر شرم، از چشمانش اشک گرم میریزد و پشت پادشاهی پنهان شده است.
هوش مصنوعی: او گفت: "من از نژاد او یا اینکه پدرش چه کسی است، چیزی نمیدانم."
هوش مصنوعی: در دوران کودکی، با عشق و محبت به او توجه و پرورش یافتهام، همانطور که یک پدر به فرزندش رسیدگی میکند.
هوش مصنوعی: وقتی آژید هاک این صحبت را شنید، هرا پاک را در جمع خواست.
هوش مصنوعی: فرمود: ای مردی که فاقد رأی و هوش هستی، چرا به ما سفارش نکردی که به حرف تو گوش دهیم؟
هوش مصنوعی: چرا عهد و پیمان من را شکستین؟ مگر تو تحت تأثیر دستورات من نبودی؟
هوش مصنوعی: تو این کودک بیارزش را نرنجاندی و من را در دل خطر و مشکلات رها کردی.
هوش مصنوعی: اکنون که به پایان تو میرسم، کودک تو را کنار میزنم و به شدت میزنم زار زار.
هوش مصنوعی: فرمان دادند که آن کودک پاک و بیگناه را به نزد ما بیاورند.
هوش مصنوعی: هرا پاک گفت: "پسر من را نکش، چون او هم یکی است که به دستورات من احترام میگذارد."
هوش مصنوعی: از شدت عشق و غم او دلم خیلی ناراحت و شکسته میشود، مانند آتشی که تیز به غذا میافتد و آن را میسوزاند.
هوش مصنوعی: مرا بکش چون به شدت پیر شدهام و از این دنیا دیگر دلزده و خستهام.
هوش مصنوعی: صدای بلندی به گوش میرسد که میگوید: "بس کن! دیگر از بیخردی دست بردار، زیرا جان تو دیگر قابل پرورش نیست."
هوش مصنوعی: آن نوجوان را کشتند و پدرش به خاطر اندوه او بسیار ناراحت و گریزان شد.
هوش مصنوعی: سپس مغان تصمیم گرفتند که با او درباره این حقیقت صحبت کنند.
هوش مصنوعی: این چه کار باید کرد؟ جز این که او را از بین ببریم، راهی برای حل این مشکل وجود ندارد؟
هوش مصنوعی: به تو گفتند: ای شاه، نگران نباش، این خطر گذشته و دیگر نیازی نیست که به آن فکر کنی.
هوش مصنوعی: اگر خواب تو ادامه پیدا کند، در نهایت به خوبی و نیکی منتهی خواهد شد.
هوش مصنوعی: وقتی در میان کودکان، شاه به اقتدار خود رسید، بر سرش تاج نهاد و در آن لحظه برتری و عظمت او نمایان شد.
هوش مصنوعی: دیگر زمان خواب سپری شده است، پس دل را شاد کن و از ناراحتیها و غمها رها باش.
هوش مصنوعی: زمانی که آژید این سخن را شنید، همچون گلی که در زمان مناسب باز میشود، شکوفا و سرشار از شادابی گردید.
هوش مصنوعی: یک خبر خوش به دختری رسید و روح تازهای به جان خسته و افسرده او بخشید.
هوش مصنوعی: او گفت: «همین دختر باعث شده که پسر غم و رنج تو در این دنیا به وجود بیاید.»
هوش مصنوعی: وقتی کودک به دنیا آمد، از درد و غم جدایی آزاد شد.
هوش مصنوعی: او فریاد زد و در آن لحظه از هوش رفت، زنان از شادی به هیجان آمده و شروع به سر و صدا کردند.
هوش مصنوعی: پسر رفت و مادرش او را در آغوش گرفت و جهانی را دید که اوضاعش شگفتانگیز و عجیب بود.
هوش مصنوعی: مادر وقتی به هوش آمد و از شادی احساس خوشحالی کرد، لبخند زد و فرزندش را بوسید.
هوش مصنوعی: از شوق دیدار پسر، او را بوسید و گفت: «غم و درد من به پایان رسید.»
هوش مصنوعی: به دختر گفت: برو، دیگر نگران نباش.
هوش مصنوعی: پدر هم میتواند شبیه به پسرش را ببیند.
هوش مصنوعی: دختر پادشاه بسیار خوشحال شد و مانند یک گل در بهار شکفت و شکوفا شد.
هوش مصنوعی: پدر، با گفتن این حرفها، مرا شاد کردی و از اسیرى غم رها ساختی.
هوش مصنوعی: تو به من نوری بخشیدی که مانند چشمانم است، و تو با دمیدن روح خود در من، به جسمم زندگی بخشیدی.
هوش مصنوعی: همواره زمین و زمان در خدمت تو باشد و این تخت، همواره متعلق به تو بماند.
هوش مصنوعی: ای کاش تمام دشمنان از سرزمین تو دور شوند و چشمان بدخواهانی که میخواهند به تو آسیب برسانند نابینا گردند.
هوش مصنوعی: تو پادشاهی و من مثل یک بنده، چون یک تن به تو احترام میگذارم و خدمت میکنم.
هوش مصنوعی: او با ادب و احترام از زمین بوسهای گرفت و از شاه اجازه خواست و سپس به راه خود ادامه داد.
هوش مصنوعی: خود و کورش و چند نفر از سپاه به سمت سرزمین پارس راهی شدند.
هوش مصنوعی: وقتی کامبو زیا این خبر را شنید، آنقدر خوشحال شد که مانند گلی در میان گیاهان شاداب شد.
هوش مصنوعی: امیر دستور داد تا لشکر آماده شوند و با صدای بوق و نواهای خوش، به صف بایستند.
هوش مصنوعی: بعد از آن، تمامی فرماندهان و سربازان ارتش تصمیم گرفتند که تمام توجه و تلاش خود را معطوف به هدف مشخصی کنند.
هوش مصنوعی: زمانی که کورش به پدرش رسید، بسیار خوشحال شد و با پای پیاده به زمین بوسه زد.
هوش مصنوعی: پدر آنقدر تو را در آغوش گرفت که انگار جانش به تو تعلق داشت یا اینکه قلبش برای تو میتپید.
هوش مصنوعی: فرمان داد تا طلا و جواهر را از سر تا پا بر روی او بریزند.
هوش مصنوعی: او به درویشها طلا و جواهر بخشید؛ زیرا که چشمانش به روی پسرش گشوده شده است.
هوش مصنوعی: او را به تخت نشاند و نام خدا را بر او خواند.
هوش مصنوعی: در مدت یک هفته در پارس، سرود و آهنگهایی به شادی برای او میخواندند و به او تبریک میگفتند.
هوش مصنوعی: پدر گفت: از اینکه پسرم را میبینم خوشحالم و دلایل زیادی دارم که به خاطر او خوشحال و روشنام.
هوش مصنوعی: من به کسی نیاز دارم که با دانش و مهارتهای خود توانمند شود.
هوش مصنوعی: فرمان دادند که فرهنگیان به نوجوانان آموزش بدهند و آنها را در مسیر یادگیری یاری کنند.
هوش مصنوعی: در برابر کارهای دشوار و مهارتهای جنگی و استفاده از سلاحها، از فعالیتهای جنگی و جشنهای زندگی و همچنین از مسئولیتهای دنیوی صحبت میکند.
هوش مصنوعی: وقتی کسی هر کاری را به بهترین نحو یاد بگیرد، باید در جایگاه والا و برجستهای قرار گیرد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی پورش آمد چو تابنده ماه
همین شعر » بیت ۱
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
یکی کودک آورد مانند ماه
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.