گنجور

 
ادیب الممالک

ای مانده دیر در سفر و دور از وطن

وز دوری تو گشته سته جان مرد و زن

ای همچو ماه گرد زمین گشته ره سپر

وی همچو مهر سوی فلک بوده کام زن

خاک عرب ز بوی تو با نکهت بهار

دشت ختا ز خوی تو پر نافه ختن

اندر فرنگ رانده ثنای تو هوشمند

در چین درود خوانده بروی تو برهمن

ای دیده چون کلیم ز فرعونیان عذاب

وی خسته چون سلیمان از کید اهرمن

ایوب وار سوخته در آتش بلا

یعقوب وار ساخته در کلبه حزن

از فضل جامه دوختی از معرفت ردا

از علم جبه کردی و از صبر پیرهن

رفتی از این دیار چو نوری که از بصر

باز آمدی دوباره چو روحی که در بدن

رفتی چو شاهباز شهان سوی صیدگه

باز آمدی چو ابر بهاران سوی چمن

ای میهمان تازه ملت که آمدی

با کاروان داد سوی خان خویشتن

خوب آمدی و داد قدومت بدیده نور

شاد آمدی و برد ورودت ز دل محن

بنهفته نیست فضل تو بر مرد هوشیار

پوشیده نیست قدر تو بر مردم وطن

در درگه ملوک توئی صدر بارگاه

در مجلس کرام توئی شمع انجمن

دولت بهمت تو کند کارهای نو

ملت بحضرت تو سراید غم کهن

تنها نه شهریار کند بر تو اعتماد

کافاق را بود بجناب تو حسن ظن

میرا، خدایگانا، حرفی ز روی جد

گویم بحضرت تو اگر بشنوی ز من

در محضر تو راست سرایم سخن از آنک

شایسته نیست از چو منی حیله در سخن

جز صدق از زبان من ای خواجه نشنوی

ور حاسدم ز کینه زند مشت بر دهن

از این دورو، برون نبود، کار مملکت

یا مرغزار روشن یا تیره مرغزن

یا عمر جاودانه و یا انقراض عمر

یا بخت ما مساعد و یا رخت ما کفن

گر نیکخواه دولت و غمخوار ملتی

این راز را بحضرت شه گوی بر علن

کامروز مر ترا پس اصلاح مملکت

عدل عمر بباید و فرهنگ بوالحسن

جلاب رای پیران رنجور ملک را

دارو کند نه ضربت شمشیر تهمتن

دانا بدست کن نه توانا که بهتر است

یکی کهل رأی زن، زد و صد فحل تیغزن

یاسای ملک را نتوان کرد اعتماد

بر کودکی که نو ز نشسته، لب، از لبن

پیر فسرده را نسزد با عروس بکر

در خوابگاه پیری در بستر عنن

گر بلبل از درخت کند آشیان تهی

مأوای او نماند بر کرکس و زغن

ور آهوی ختن شود از دشت ناپدید

کس جای او نبخشد بر پیل و کرگدن

شاها بکار کوش و تن آسان مباش از آنک

پرویز رفت و ماند بجا کار کوهکن

دانی تو خود که زور نیابد بکار مرد

تا ملک خویش را برهانی ز هر فتن

سامان ساو و باژ منظم کن ای ملک

تا ملک خویش را به رهانی ز هر متن

تا کی شکسته در جگر معدلت سنان

تا چند بسته در گلوی عافیت رسن

از بزم اتحاد بر آن مرد شوخ چشم

وز پیکر و داد بکن رخت شوخگن

ای خواجه مؤید و دستور کاردان

ای مستشار عادل و دانای مؤتمن

بگشای قفل بسته به مفتاح اتحاد

بشکن طلسم بسته به تأیید ذوالمنن

تخم وفاق را تو درین بوستان بکار

میخ نفاق را تو ازین سرزمین بکن