گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

گفتگویت می‌دهد یاد از عتاب تازه‌ای

یار گویا دیده بهرم باز خواب تازه‌ای

بر رخت بس بود از زلف پریشانت نقاب

از خط مشکین چرا بستی نقاب تازه‌ای

شب بود آبستن خورشید و خورشید رخت

باشد آبستن به شب مست آفتاب تازه‌ای

خون عشاق قدیم ار می‌خوری دلشان بسوز

کین شراب تازه را باید کباب تازه‌ای

هم تر و هم تازه است این شعر خواهم شاعری

کین زمین تازه را گوید جواب تازه‌ای

 
sunny dark_mode