گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

خوشا روزی که یادی از من آواره می‌کردی

نبودی عاشق و بیچاره‌ای را چاره می‌کردی

نمی‌رفتی ز دنبال نظر رسوا نمی‌گشتی

اگر در عشق خود حال مرا نظاره می‌کردی

به این زودی گریبان گر به دست دل نمی‌دادی

چو یوسف جامه‌ای در نیکنامی پاره می‌کردی

جهان دار مکافات است می‌باید کشید اکنون

ستم‌هایی که بر عشاق محنت‌کاره می‌کردی

بگو تا چون ننالم سنگ نالیدی گر این جوری

که بر جان من مسکین کنی بر خاره می‌کردی