گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

از صبوری لاف زد خون دل ناشاد ریز

خار در آرامگاه صبر بی بنیاد ریز

من نخواهم رفت ازین در آتشم در زن بسوز

وز برای امتحان خاکسترم بر باد ریز

مرد دوری نیستی ای دل چو من بسمل شوم

خویشتن را خون کن و در دامن صیاد ریز

مست عشقم لطف را از قهر نتوانم شناخت

خواه جرمم بخش و خواهی ناوک بیداد ریز

ای صبا گر می‌توانی پای خسرو نازک است

خار راه عشق را در دیده فرهاد ریز

 
sunny dark_mode