گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خاقانی

هان! ای دلِ عبرت‌بین! از دیده عِبَر کن! هان!

ایوانِ مدائن را آیینهٔ عبرت دان!

یک‌ره ز لبِ دجله منزل به مدائن کن

وز دیده دُوُم دجله بر خاکِ مدائن ران

خود دجله چنان گرید صد دجلهٔ خون گویی

کز گرمیِ خونابش آتش چِکَد از مژگان

بینی که لبِ دجله چون کف به دهان آرد؟

گویی ز تَفِ آهش لب آبله زد چندان

از آتشِ حسرت بین بریان جگرِ دجله

خود آب شنیده‌ستی کآتش کُنَدش بریان

بر دجله گِری نونو! وز دیده زکاتش ده

گرچه لبِ دریا هست از دجله زکات‌اِستان

گر دجله درآمیزد بادِ لب و سوزِ دل

نیمی شود افسرده، نیمی شود آتش‌دان

تا سلسلهٔ ایوان بگسست مدائن را

در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان

گه‌گه به زبانِ اشک آواز ده ایوان را

تا بو که به گوشِ دل پاسخ شنوی ز ایوان

دندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نو

پندِ سرِ دندانه بشنو ز بُنِ دندان

گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون

گامی دو سه بر ما نِه و اشکی دو سه هم بِفْشان

از نوحهٔ جغدالحق ماییم به دردِ سر

از دیده گلابی کن، دردِ سرِ ما بنشان

آری! چه عجب داری؟ کاندر چمنِ گیتی

جغد است پیِ بلبل؛ نوحه‌ست پیِ الحان

ما بارگهِ دادیم این رفت ستم بر ما

بر قصرِ ستمکاران تا خود چه رسد خِذلان

گویی که نگون کرده‌ست ایوانِ فلک‌وش را

حکمِ فلکِ گردان؟ یا حکمِ فلک‌گردان؟

بر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه می‌گرید؟

خندند بر آن دیده کاین‌جا نشود گریان

نی زالِ مدائن کم از پیرزنِ کوفه

نه حجرهٔ تنگِ این کم‌تر ز تنورِ آن

دانی چه؟ مدائن را با کوفه برابر نه!

از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان

این است همان ایوان کز نقشِ رخِ مردم

خاکِ درِ او بودی دیوارِ نگارستان

این است همان درگه کاو را ز شهان بودی

دیلم مَلِکِ بابِل، هندو شهِ ترکستان

این است همان صفّه کز هیبتِ او بردی

بر شیرِ فلک حمله شیرِ تنِ شادروان

پندار همان عهد است، از دیدهٔ فکرت بین!

در سلسلهٔ درگه، در کوکبهٔ میدان

از اسب پیاده شو، بر نَطعِ زمین رُخ نِه

زیرِ پیِ پیلش بین شهمات شده نُعمان

نی! نی! که چو نُعمان بین پیل‌افکنِ شاهان را

پیلانِ شب و روزش کُشته به پیِ دوران

ای بس شهِ پیل‌افکن کافکنْد به شه‌پیلی

شطرنجیِ تقدیرش در مات‌گهِ حِرمان

مست است زمین زیرا خورده‌ست به‌جای می

در کاسِ سرِ هُرمُز، خونِ دلِ نُوشِروان

بس پند که بود آنگه بر تاجِ سرش پیدا

صد پندِ نو است اکنون در مغزِ سرش پنهان

کسری و ترنجِ زر، پرویز و به زرّین

بر باد شده یک‌سر، با خاک شده یک‌سان

پرویز به هر خوانی زرّین‌تره گستردی

کردی ز بساطِ زر، زرّین‌تره را بستان

پرویز کنون گم شد، زان گم‌شده کم‌تر گو

زرّین‌تره کو برخوان؟ رو «کَم تَرَکوا» برخوان

گفتی که کجا رفتند آن تاج‌وران اینک؟

ز ایشان شکمِ خاک است آبستنِ جاویدان

بس دیر همی‌ زاید آبستنِ خاک، آری

دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان

خونِ دلِ شیرین است آن می که دهد رَزبُن

ز آب و گِلِ پرویز است آن خُم که نهد دهقان

چندین تنِ جَبّاران کاین خاک فرو خورده‌ست

این گرسنه‌چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان

از خونِ دلِ طفلان سرخابِ رخ آمیزد

این زالِ سپید ابرو، وین مامِ سیه‌پستان

خاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کن

تا از درِ تو زین‌پس دریوزه کند خاقان

امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه

فردا ز درِ رندی توشه طلبد سلطان

گر زادِ رهِ مکه تحفه‌ست به هر شهری

تو زادِ مدائن بَر تحفه ز پیِ شروان

هرکس بَرَد از مکّه سبحه ز گِلِ جمره

پس تو ز مدائن بَر سبحه ز گلِ سلمان

این بحرِ بصیرت بین! بی‌شربت از او مگذر

کز شطّ چنین بحری لب‌تشنه شدن نتوان

اِخوان که زِ راه آیند، آرند ره‌آوردی

این قطعه ره‌آورد است از بهرِ دلِ اِخوان

بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند

معتوه مسیحا دل، دیوانهٔ عاقل جان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode