گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
افسر کرمانی

شبی چو زلف دلارام مشک فام و شبه سان

بسان خط بتان تار و جعد خوبان تاران

کشیده بودم از آسیب دهر پای به دامن

فکنده بودم از اندوه فکر سر به گریبان

ز دیده اشک روانم، روان به دامن صحرا

ز سینه آه درونم دوان به گنبد کیوان

ز هجر عارض جانان نه سینه، غیر گلخن

ز دوری رخ دلبر نه دیده،‌ خجلت عمان

هزار شعله آهم شدی ز سینه برانجم

هزار قطره اشکم، بدی ز دیده به دامان

که ناگهم ز در آمد بتی به طرّه سمن سای

که ناگهم به سر آمد مهی، به چهره خوی افشان

نمونه ایش ز قامت، طراز قامت طوبی

نشانه ایش ز طلعت، فضای روضه رضوان

فزوده حیرت خلقی ز چشمکان فتن زا

ربوده طاقت جمعی ز زلفکان پریشان

بلای خاطر قومی به یک کرشمه دلکش

هلاک جان گروهی به نیم غمزه فتان

هم از فسون، دو صدش دل، نگون در آتش عارض

هم از حیل دو صدش جان اسیر چاه زنخدان

ختن ختن همه مشک اندرش به دسته سنبل

یمن یمن همه لعل اندرش به حقه مرجان

به زلف بسته همی طبله طبله لادن و عنبر

به خال سوده همی توده، توده غالیه و بان

به تار طرّه مشکین دو صد تتارش مضمر

به چین زلف پریشان هزار چینش پنهان

کمر ببسته که در باغ نارون فتد از پای

دهان گشاده که در شهر انگبین شود ارزان

نشسته لشکر خطش به گرد صفحه عارض

که دیده مور همی حکمران ملک سلیمان

بدیدم آن رخ و چیدم هزار خرمن لاله

بدیدم آن خط و بردم هزار دامن ریحان

نمود چهره به سویم، مگر که تا بردم دل

گشود دیده به رویم، مگر که تا ستدم جان

چه دید، دید ضعیفی فتاده عاجز و مضطر

چه دید، دید حزینی نشسته واله و حیران

چه گفت، گفت که ای در بلا، سکندر آفاق

چه گفت، گفت که ای در ستم، تهمتن دوران

تویی که این همه بار جفا کشیده ز دلبر

تویی که این همه زهر عنا چشیده ز جانان

نهاده ای ز چه سر بر فراز بالش فرقت

فکنده ای ز چه تن در نشیب بستر حرمان

ز چیست نالی چون بلبلان واله و شیدا

ز چیست گریی چون عاشقان کلبه احزان

مگر به عشوه ای از کف، بتی ربوده تو را دل

مگر به غمزه ای از تن، مهی گرفته تو را جان

به ناله گفتمش ای شرم لاله ات رخ نسرین

به گریه گفتمش، ای رغم غنچه ات لب خندان

چو زخم، زخم تو باشد مرا چه حاجت مرهم

چو درد، درد تو باشد مرا چه منت درمان