ره ز مستی بزنم باز به ویرانه خویش
چون مرا شوق تو بیرون برد از خانه خویش
سنگ بر سینه زنان زان در دل می کوبم
که ترا یافته ام در دل ویرانه خویش
تو و بانک طرب انگیز نی و جام شراب
من و خون جگر و نعره مستانه خویش
میدهی عاشق بی خویشتن از خود خبرش
نه ز بیداد ز نی سنگ بدیوانه خویش
حال اهلی برسانید به مجنون که کند
گریه بر حال من و خنده بر افسانه خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
کرد بیهوش مرا نعره مستانه خویش
خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش
بحر و کان را کف افسوس کند بی برگی
گر به بازار برم گوهر یکدانه خویش
از شبیخون نسیم سحر ایمن می بود
[...]
تو و گشت چمن ای گل، من و کاشانه خویش
خاطرم ساخته چون جغد به ویرانه خویش
گر قرارت نبود پهلوی من جرم تو نیست
شعله بیطاقتی آموخت ز پروانه خویش
شکر آن طره چه گوییم، که هرگز ننهاد
[...]
جا در آتش کند از محرم و بیگانه خویش
چون کمان هر که برون می رود از خانه خویش
تا ز ما جغد نیفتد به ره در بدری
گل تعمیر نبردیم به ویرانه خویش
نیست چون سبحه درین کشت، جوی حاصل ما
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.