گنجور

 
فرخی یزدی

گر که تأمین شود از دستِ غم آزادیِ ما

می‌رود تا به فلک هلهلهٔ شادیِ ما

ما از آن خانه‌خرابیم که معمارِ دو دل

نیست یک لحظه در اندیشهٔ آبادیِ ما

بس که جان را به رَهِ عشق تو شیرین دادیم

تیشه خون می‌خورد از حسرتِ فرهادیِ ما

داد از دستِ جفای تو که با خیره‌سری

کرد پامالِ ستم مدفنِ اجدادیِ ما

آنچنان شُهره به شاگردیِ عشقِ تو شدیم

که جنون سرخطِ زر داد به استادیِ ما

فرخی دادِ سخندانی از آن داد که کرد

در غزل بندگیِ طبعِ خدادادیِ ما

 
sunny dark_mode