گنجور

 
فرخی یزدی

زان طره به پای دل، تا سلسله‌ها دارم

از دست سر زلفت، هرشب گله‌ها دارم

کار تو دل‌آزاری، شغل من و دل زاری

تو غلغله‌ها داری، من مشغله‌ها دارم

در این ره بی‌پایان، وامانده و سرگردان

از بس که به پای جان، من آبله‌ها دارم

تا در ره آزادی، شد عشق مرا هادی

گم‌گشته در آن وادی بس قافله‌ها دارم

با آنکه ترا در دل، پیوسته بود منزل

با وصل تو الحاصل من فاصله‌ها دارم

آسوده نشد لختی، دل از غم جان سختی

با این همه بدبختی، من حوصله‌ها دارم

 
sunny dark_mode