گنجور

 
فرخی یزدی

گلرنگ شد در و دشت، از اشکباری ما

چون غیر خون نبارد، ابر بهاری ما

با صد هزار دیده، چشم چمن ندیده

در گلستان گیتی، مرغی به خواری ما

بی‌خانمان و مسکین، بدبخت و زار و غمگین

خوب اعتبار دارد، بی‌اعتباری ما

این پرده‌ها اگر شد، چون سینه پاره دانی

دل پرده پرده خون است، از پرده‌داری ما

یک دسته منفعت‌جو، با مشتی اهرمن‌خو

با هم قرار دادند، بر بی‌قراری ما

گوش سخن شنو نیست، روی زمین وگرنه

تا آسمان رسیده است، گلبانگ زاری ما

بی‌مهر روی آن مه، شب تا سحر نشد کم

اخترشماری دل، شب‌زنده‌داری ما

بس در مقام جانان، چون بنده جان فشاندیم

در عشق شد مسلم، پروردگاری ما

از فر فقر دادیم، فرمان به باد و آتش

اسباب آبرو شد، این خاکساری ما

در این دیار باری، ای کاش بود یاری

کز روی غمگساری، آید به یاری ما

 
sunny dark_mode