گنجور

 
یغمای جندقی

امیدگاها در گوشه نامه سید نامی از این بی نشان بر زبان خامه گوهرفشان رفته بود، مصرع: ماکه باشیم که اندیشه ما نیز کنند. باز خانه سرکار آباد که به پاس آشنائی بیست ساله و آمیزش نیم روز، از خاکساران یاد می فرمایند و به نگارش گزاری از او بیدارند.

باری بهمان راه و روش و هنجار و منش که دیده و دانی بنده ام و آن پاک هستی را که جاویدان نیستی مباد از در یکتائی پرستنده. بیش از آنکه در نیروی گفتار گنجد یا ترازوی گمان و پندار سنجد آرزومند خجسته دیدارم و آزاداندیش شیوا گفت و گزار دریغ که شوربختی های اختر وارون بختم هرگز در آن خرم انجمن که شرم هزار چمن است و بزرگتر امید جان و تن شب و روزی بار نداد و از گرداب کشتی شکن دوری راه کنار ننمود، جز آنکه دریافت این آرزو را بر در پاک یزدان خاکسارانه روی نیاز سایم و چشمداشت از هر در بر دستگیری های بخشایش خدایی باز دارم چه خواهم کرد، بیت:

بی سر و پا می روم تا به کجا سر نهیم

بارگی شاه تند گردن ما در کند

بیش از این گستاخی شوخ چشمی و سخت روئی و بی شمری و یاوه گوئی است، فراموشم مکن و خامه نامه نگار از پرستش روزگار و دلجوئی جان امیدوارم خاموش مخواه، فرمایشی که سرانگشت توانائی این خاکسارش گره گشائی تواند نگارش نما که در انجامش کیش بندگی و آئین پرستندگی کار خواهم بست.

 
sunny dark_mode