گنجور

 
یغمای جندقی

بامدادان که دوبارش دربان بی نوشته خواست، بال فرشته و اهریمن بسته داشت، و پای پری و مردم شکسته تالار سرکار سالارخان را گرم و گیرا در آمدم و او نیز با من نرم و پذیرا برآمد. پیغام سرکاری را با آنچه سروش فراگوش دل گفت و دل با زبان پرداخت برساز و سنگی شیوا و آئین و آهنگی شایان راز سرودم و باز نمودم، شنید و رسید دانست و دید، فرمود از منش درودی دل آسود بر گوی و سرودی رامش روی برساز که راست شنیده ای و درست دیده ای.

گروهی گوناگون هر یک به راه و رنگی دیگر در این انجمن جای و باری دارند و بر آئین و آهنگی بهتر یا بدتر گفت و گزاری. گرم و سردی می لایند و پخته و خامی می سرایند ولی آنکه گوش دارد کیست؟ یا ویله سگ از سروای سروش بازداند کدام؟ آسوده زی و آرام پای که این فسیله گاو خر را سر تا دم شناخته ام و نهاد از ویله این روبهان یله و پیله گرگان بی تله یک گله گوش تا سم پرداخته. می گویند و نمی شنویم می خوانند و نمی گرویم، استواری های دیرینه پیمان تو که با رشته جان ماش پیوند است بیش از آنها است که بازوی سخت دلان سست گوهر تواند شکست، و پیشینه پیوند مرا نیز بند و گره زره در زره برتر از آن که نیروی ناخن و کاوش انگشت هر بی سر و پائی یارد گشود.دو سه بامداد دیگر که به خواست پاک یزدان و فیروزی فرخ اختر مرز ری و تختگاه کی از خاکبوس جمشید کامکاران و خورشید شهریاران کیوان پایه و پروین پی گشت، به کام دل و نام نیک و آب بخت و تاب ستاره سپاس ساخت و سازش و ستایش نواخت و بخشایش شاهانه را روی نیازمندی بر آستان خواهی سود و گردن سربلندی بر آسمان خواهی کشید.شعر:

آسمان با صد هزاران دیده چندان کور نیست

تا ترا بیند به دست دیگری ندهد لگام

 
 
 
sunny dark_mode