گنجور

 
یغمای جندقی

تهمتن اگر گشت بر اشکبوس

مظفر به نیروی گرگین و طوس

تو بی منت جمله در ملک ری

در ایوان دارای فرخنده پی

گرفتی کمربند میری سترگ

در آویختی همچو آهو به گرگ

بر او تهمت چشم کندن زدی

به اصرار افزودی و تن زدی

چه عالی امیری که گردون سپهر

زبیمش سپر سازد از ماه و مهر

به تزویر و زرق انجمن ساختی

به سالوس افسانه پرداختی

رساندی به جائی سخن های زشت

که زاهد نگوید به رند کنشت

چو خصم تو هنگامه را گرم دید

تو را سخت شطاح و بی شرم دید

به آن شوکت و جرات و اقتدار

که نازد به بازوی او روزگار

از آن چشم بر کندن انکار کرد

مکرر به عجز خود اقرار کرد

بسی لابه ها کرد و زاری نمود

به آن شان و فر خاکساری نمود

میان سران خورد صدره نه کم

به آئین شرع پیمبر قسم

که گرمن سخن زین نمط گفته ام

وگر گفته باشم غلط گفته ام

برو بیش از این شور و غوغا مکن

من و خویش را هر دو رسوا مکن

چو طبع غیور تو جودی نداشت

بسی زین نمط گفت و سودی نداشت

میان همه خویش و پیوند او

کشیدی به خواری کمربند او

چنان کردیش در مساق ستیز

که می جست در پرده راه گریز

سرانجام شلتوک قشلاق خوار

نشد تا نداد از کفت روزگار

تعالی الله از شوکت و شان تو

تهمتن کمین گرد جولان تو

چنین جرات از چول توئی کم نبود

به یزدان که این حد رستم نبود

یقینم شد از نسل پیغمبری

ز احفاد ضرغام اژدر دری

کسی کو نژاد از غضنفر برد

عجب نیست گر مغز اژدر درد

شجاعت به بازوی توقایم است

که این رتبه حق بنی هاشم است

دریغ آیدم با چنین شان و فر

که باشی ستمکار و بیدادگر

پی ضبط این عالم پیچ پیچ

در آئی به آئین قربان قلیچ

عبث خانه خلق غارت کنی

به خون مساکین طهارت کنی

نمی گویم از مردم آزرم کن

ز روی رسول خدا شرم کن

تو سید بیا میر معراج باش

که گفتت برو مرد تاراج باش

به رسم نیا معدلت پیشه کن

ز هنگامه محشر اندیشه کن

گرفتم زمین جمله یغمای تست

سر چرخ خاک کف پای تست

چه سود آنکه باقی و پاینده نیست

خردور به فانی گراینده نیست

منه دل بر این حجله درد و رنج

قفازن بر این زال دوشیزه غنج

سرافشان لبت تا بکی زرفشان

به دنیا و دین آستین برفشان

گشاد از هوس جودل تنگ چیست

به کل بشر صلح کن جنگ چیست

شوی چند دست خوش آرزو

بوی محو در جلوه رنگ و بو

برو خاک کوی خرابات باش

چو من محو در جلوه ذات باش

بهل هوشیاری و مستی طلب

می نیستی نوش و هستی طلب

بدر جیب جلباب فرزانگی

سمر شو چو یغما به دیوانگی

دلت چند یغما تمنا کند

بهل چشم جانانت یغما کند

به جان مرد ره وانماند ز دوست

که جان کمترین صید فتراک اوست

بر آکن دمی گوش از طبل جنگ

یکی مستمع شو به آواز چنگ

رجز چند خوانی نوائی بزن

زنی تا بکی دست، پائی بزن

مبین روی خود روی ساقی طلب

مخور خون خلق آب باقی طلب

گرو کن به دیر مغان جامه را

ز می سرخ کن سبز عمامه را

خداوندی از سر بنه بنده باش

در نیستی کوب و پاینده باش

نصیحت ز کارآگهان گوش کن

برو هر چه دانی فراموش کن

اگر نشنوی از من این نیک پند

که تلخ است چون زهر و شیرین چو قند

من و کوی رندان دانش پژوه

تو و رخش و میدان فیروز کوه

من و باده خواران و بر سبزه گشت

تو و گاو و اسب دماوند دشت

من و بزم مستان وایوان کیف

تو و رزم میدان ایوان کیف

من ومحفل عیش و چنگ سرور

تو و کاخ دارا و خصم غیور