گنجور

 
یغمای جندقی

شکر گفتی از خرگه خسروی

که پذرفت از او شور شیرین نوی

جمی مهر و مه باده و جام او

مهی مهربان مشتری نام او

ولی تا به جائی هوسباره بود

که هر روز در کوئی آواره بود

به خواهش جوانی و پیری نداشت

زجفتی شدن هیچ سیری نداشت

پسر داشت با فر و برز و شکوه

نکوهش گرفتند او را گروه

که در بند کش یا بکش مام را

وزین ننگ آسوده کن نام را

پسر سخت و سست از در پندور از

زبان کرد در کار مادر دراز

که تا چند و کی این هوسبارگی

تو را به ز آرام آوارگی

بست چاکرانند زفت و زمخت

به جفتی هوس را گزین دست پخت

از آن پیشه پیش رخ بر گرای

بدینان در آرزو برگشای

شب و روز بی پرده هشیار و مست

بخور هر چه خواهی بده هر چه هست

بدین نغز رای ارکنی روی پشت

کمین کیفر آسیب بند است و کشت

سراینده لب باز بست از سرود

نیوشنده بند از زبان بر گشود

که خامش کن این پند ناسودمند

به مادر کجا زیبد از زاده پند

مرا خود برین خوی یزدان سرشت

نگردد سیاه آنچه یزدان نوشت

ز آبستنی تا بدین پایگاه

که بر افسر مهر سائی کلاه

ز پروردن و ترس تیمار وپاس

مرا بر تو باشد فراوان سپاس

اگر خواجگی جستم ار بندگی

ترا خواستم از خدا زندگی

چه تیمارت آمد که جانم بسفت

چه شب ها که تا روز چشمم نخفت

خریدم به تن رنج های گران

به کار تو کردم جوانی و جان

کنونت که انگیز پاداش نیست

به بادافره آویز پرخاش چیست

اگر در دو گیتی ز یزدان پاک

دل آسوده خواهی نه جان دردناک

زمن شو پذیرای این نغز پند

نه پیچیده پی پارسی پوست کند

ز اندرز من بازچین کام و لب

به رامش رها کن مرا روز و شب

اگر مست خسبم و گر هوشیار

تو بیدار زی پرده گر پاسدار

چو گردد به چالش مرا بند باز

تو کن دیده چشم پوشی فراز

دو اسبه به خر سازم اررای وره

مکن ریش گاوی شتر دید نه

اگر با جهان خیزدم خورد و خفت

مکن هوش باریک و آوا کلفت

به شیرینی آن کن که دل خواهدم

به تلخی نه آنها که جان کاهدم

بر این رو مرا تا بود هست و بود

چو سودای هستی زیان کرد سود

روان زند سار آتشی بر فروز

وز آن لاشه مرده پاکم بسوز

سراپا چو شد سوخته پیکرم

بر انبای در شیشه خاکسترم

به موسای رستاق و شهر آنچه هست

یکی شیشه بسپار دور از شکست

بگو مادرم با دو صد داو و برد

بدان دست و تیغ این هوس پخت و مرد

پی پاس یاسای پیغمبری

چو برید مر کودکان را نری

در این تنگنا دخمه تار و تیر

که دروی همی منکر آید نکیر

پر از خشت و خاک است تا بسترم

تن آسا بدین مشت خاکسترم

به چل سال در با بسی جستجوی

ندیدم به جز وی زنی راستگوی

به پاداش این خوش سخن نغز راست

که افزود جان یا همی مغز کاست

سزد گر خداوند گردون و گرد

نگیرد برو پیش و پس هر چه کرد

 
sunny dark_mode