گنجور

 
یغمای جندقی

لرزدم تن چو خدنگت به دل چاک آید

بگذرد ترسم از آن جانب و بر خاک آید

نه همین غیر رهم بسته ز کویت که مرا

کار صد مدعی از دیده نمناک آید

با وجود صلحا هشت خیابان بهشت

به مویزی نخرم یک قلم ار تاک آید

غیر خاک قدمت بوسد و ترسم که زرشک

گرد نعلین تو از لوح بصر پاک آید

افعی زلف تو چون حلقه زند بر سردوش

یادم از غایله دولت ضحاک آید

جعد ترکان نکند آنچه غلامان تو را

پی یغمای دل از حلقه فتراک آید

گریه و چرخ صراحی و قدح بین که تو را

خنده بر گردش پیمانه افلاک آید

صید آنم که اگر مرغ همایونش بدام

زار میرد نه به پر مگسش باک آید

منع باران سر شک از مژه یغما نتوان

سد سیلاب کجا از دو سه خاشاک آید

 
sunny dark_mode