گنجور

 
یغمای جندقی

به خاک تیره خون دختر رز ریخت از پندت

برو واعظ که این خون باد دامنگیر فرزندت

خلل گر نیستت در گوهر واعظ چرا مادر

به عهد کودکی در دامن محراب افکندت

تو را تحت الحنک عابد، نبی دانی چرا فرمود

چو مجنونی به حکمت خواست بر گردن نهد بندت

تو ناصح گر بدینسان غم خوری از عیش میخواران

کسی در باغ جنت هم نخواهد یافت خرسندت

چو خوناب کباب آید زمژگان شور طعم اشکم

نمک پاشیده از بس بر دل ریشم شکر خندت

حلاوت بردخط از شکرین لعلت ترش منشین

رها کن تلخ گفتاری که زهرآمیز شد قندت

پی در یوزه می سر نهادی خوش به پای خم

جم عهدی اگر یغما به جامی دست گیرندت

 
sunny dark_mode