گنجور

 
یغمای جندقی

نمی‌گویم به بزمم باش ساقی می به مینا کن

چو با یاران کشی می یاد خون آشامی ما کن

چو ناحق کشتیم ایمن مباش از دعوی محشر

من از خون نگذرم حاشا نظیری گفت حاشا کن

فلک تا چند مرغان دگر را آشیان بندی

به شاخ گل مرا هم رشته ای آخر ز پروا کن

به بالین وقت بیماری قدم ننهادی از یاری

بیا اکنون به خواری جان سپاران را تماشا کن

به من از مال عالم یک تخلص مانده مجنون است

به کار آید گر ای لیلی‌وش آن را نیز یغما کن

 
sunny dark_mode