گنجور

 
وطواط

یار با من همی وفا نکند

تا تواند بجز جفا نکند

اوستادیست در جفا، که به حکم

یک دقیقه همی خطا نکند

نگذرد ساعتی بر آن رعنا

که دلم خستهٔ عنا نکند

به دعا خواستم غم عشقش

هیچ عاقل چنین دعا نکند

حاجتم هست ازو جواب سلام

زین قدر حاجتم روا نکند

به حدیثی مرا کند شادان

چو زیان نیستش چرا نکند؟

حالت درد من کجا داند؟

تا همین حالتش سزا نکند

هم روا دارم این همه محنت

گر جهانش ز من جدا نکند

کند از من زمانه یار جدا

چه کنم با زمانه تا نکند؟

کشت خواهد مرا به جور ولی

عدل خوارزمشه رها نکند

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

ای به رخ ماه آسمان گشته

وی به قد سرو بوستان گشته

کوی تو با نعیم دولت تو

خوشتر از خلد جاودان گشته

همچو جان عزیز انده تو

آفت صد هزار جان گشته

تو پریچهره‌ای نه‌ای، که پری

هست از شرم تو نهان گشته

بی برِ همچو پرنیانت مرا

شخص چون تار پرنیان گشته

بی رخِ همچو ارغوانت مرا

اشک همرنگ ارغوان گشته

پشتم از بیم تیر غمزهٔ تو

خم گرفته تر از کمان گشته

چون روانی به لطف و در غم تو

خونم از دیدگان روان گشته

من سبک دل ز عشق و بر دل من

بار تیمار تو گران گشته

دیدهٔ من گهر فشان ز غمت

همچو دست خدایگان گشته

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

ای خجل گشته آفتاب از تو

خانهٔ صبر من خراب از تو

چند تابی دو زلف مشکین را؟

ای دل و جان من به تاب از تو

چو رخ تو ز شرم خوی گیرد

طیره گردد گل و گلاب از تو

در خوشی و کشی برند حسد

سرویازان و مشک ناب از تو

نمکی جمله و بر آتش عشق

دل خلقی شده کباب از تو

لب تو شکرست و من دایم

مانده‌ام چون شکر در آب از تو

از سر مهر چون سؤال کنم

نشنوم جز به کین جواب از تو

تو همه راحتی، چه معنی راست

بهرهٔ من همه عذاب از تو!

بی خطابی که آمده‌ست از من

نیست چندین جفا صواب از تو

داد من بی خلاف بستاند

خسرو مالک الرقاب از تو

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

ای ز عزمت خجل شهاب فلک

رأی تو رشک آفتاب فلک

به علو جلال و رفعت قدر

خاک صدر تو برده آب فلک

نفس پاکت مشاهده کرده

هر چه رازست در حجاب فلک

امر عالیت را به خیر و بشر

سمع و طاعت شده جواب فلک

ناصحت صاحب نعیم جنان

حاسدت عاجز عذاب فلک

وقت هیجا خیال خنجر تو

برده آرام دهر و خواب فلک

هست از عدلت اعتدال جهان

هست از حربت اضطراب فلک

حزم تو منشاء درنگ زمین

عزم تو مبدأ شتاب فلک

با وفاق تو انتظام نجوم

وز خلاف تو اجتناب فلک

از برای شکار جان عدوت

باز کرده‌ست پر عقاب فلک

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

جز دلت علم را قوام نداد

جز کفت جود را نظام نداد

آنچه دست تو داد وقت عطا

به بهار اندرون غمام نداد

هر که با تو مسالمت نگزید

دولتش پاسخ سلام نداد

دشمنت را خدای عز و جل

در مقام طرب مقام نداد

جز مذلت برو سلام نکرد

جز شقاوت بدو پیام نداد

صبح او همچو شام گشت و قضا

عمرش از صبح تا شام نداد

لفظ اقبال بر سریر جلال

جز ترا مژدهٔ دوام نداد

تا ندیدت زمانه درخور ملک

مملکت را به تو زمام نداد

شکر حق را که هرچه داد به تو

از همه نوع جز تمام نداد

فضلا را به شرق و غرب درون

جز نوال تو نان و نام نداد

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

بخت بر درگهت مقیم شده

کار شرع از تو مستقیم شده

بر بداندیش تو ز هیبت تو

صحن آفاق چون جحیم شده

کین تو فرصت عذاب شده

قهر تو مایهٔ نعیم شده

همه اطفال بدسگالانت

از سر تیغ تو یتیم شده

با بیان تو وقت کشف علوم

مشکلات جهان سلیم شده

خلق تو در صفا و در رقت

روضهٔ ملک را نسیم شده

ناصحت با طرب قرین گشته

حاسدت با ندم ندیم شده

چرخ از زادن چو تو شاهی

تا به روز قضا عقیم شده

از پی دفع سحر مکاران

رمح تو معجز کلیم شده

از حسامت به گونهٔ پرگار

قالب سرکشان دو نیم شده

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

دهر از خدمت تو خالی نیست

چرخ با همت تو عالی نیست

باطن و ظاهر ترا زیور

جز معانی و جز معالی نیست

همچو اخلاق تو ریاحین نیست

همچو الفاظ تو لئالی نیست

هر کجا صدر تست، دولت را

مستقر جز در آن حوالی نیست

نیست یک تن ز خسروان، که ترا

از ممالیک و از موالی نیست

ملک و دین را بجز تو حافظ نیست

بحر و بر را بجز تو والی نیست

روزگارت بجز متابع نیست

و آسمانت بجز متالی نیست

یک زبان از ثنات فارغ نیست

یک ضمیر از هوات خالی نیست

در هلاکش کند سپهر غلو

هر که در دوستیت غالی نیست

خادمان را مگر ز مجلس تو

سعی جاهی و عون حالی نیست

جز تو امروز در ولایت فضل

چون نکو بنگریم والی نیست

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

نام و نان داد شهریار مرا

خدمتش کرد بختیار مرا

از سحاب مکارمش بشکفت

به خزان اندرون بهار مرا

وز عطای یمین او بفزود

به یمین اندرون یسار مرا

کام دل شد شکار من، تا شاه

برد با خود سوی شکار مرا

رفتم اندر غبار مرکب او

کیمیا گشت آن غبار مرا

کرد صدق عنایت جاهش

بر همه کام کامگار مرا

راه دولت به من نمود، آنگه

مرکبی داد راهوار مرا

دست انعام او به لطف نهاد

همه لذات در کنار مرا

بر چنین اسب درنیاید نیز

خیل احداث روزگار مرا

نکند قصد من، چو بیند چرخ

بر چنان باره‌ای سوار مرا

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

این نه اسبست چرخ گردانست

مرکب خاص شاه گیهانست

تند کوهی به وقت آرامش

گرد بادی به وقت جولانست

فعل او هست چون هلال، ولیک

جبهتش آفتاب تابانست

صحن آفاق با توسع او

یک تگش را کمینه میدانست

سوی بالا دعای پیغمبر

سوی پستی قضای یزدانست

هست دریا گذار و از دریا

وهم را عبره کردن آسانست

سم او سنگ خاره را بشکست

چه شگفت! آن نه سم که سندانست

گوش او سینهٔ سپهر بخست

چه عجب! کان نه گوش، پیکانست

لایق زین گر این براق آمد

که ز وصفش عقول حیرانست

بور بیژن سزای گردونست

رخش رستم برای پالانست

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد

خسروا، دولتت مسخر باد

عالم از جاه تو منور باد

کردگارت معین و ناصر گشت

روزگارت مطیع و چاکر باد

دشمنت را ز رمح چون مارت

همچو کژدم دو دست بر سر باد

رای تو در مراسم اسلام

به حلال و حرام داور باد

یک پیام تو به ز قهر عدو

عمل صد هزار لشکر باد

یک غلام ترا به موقف حرب

اثر صد هزار سرور باد

طوع حکم تو هفت گردونست

صیت مهر تو هفت اختر باد

هفت اندام تو به حل و به عقد

سبب نظم هفت کشور باد

تا قضا از جهان روان باشد

امر تو با قضا برابر باد

تخت خوارزمشاه عالی باد

عالم از دشمنانش خالی باد