گنجور

 
وطواط

ای ز حکیمان شنوده علم اوایل

هم ببراهین رسیده ، هم بدلایل

طبع تو افروخته بنور حقایق

جان تو آراسته بنقش فضایل

چند مسایل کنم سؤال ز حکمت

تا تو که گویی درین جواب مسائل؟

چیست فلک ؟ شکل او چگونه کردار؟

کیست مدیرش وزین مدار چه حاصل؟

وین کرهٔ گل بزیر چرخ چه چیزیست؟

بر زبرش وحش و طیر ساخته منزل

گر تو ندانی، مرا بپرس، که ما را

هیچ نماندست از علوم تو مشکل

جرم فلک از بساط آمد و شکلش

دایره کردار و مرکزش کرهٔ گل

عقل مدیر ویست و داند این حال

هر که بود با روان روشن و عاقل

حاصل دورش وجود هر چی بگیتیست

آیت کون و فساد را شده قابل

این همه را آفریدگار خدایست

لم یزل و لایزال و منعم و مفضل

فعلی بس محکمست گیتی و باشد

فعلی محکم دلیل حکمت فاعل

ظل خدایست بر سر همه گیتی

خسرو حق، شهریار عالم عادل

شاه جهانگیر، اتسز، آنکه حسامش

در دل و جان عدو فگند زلازل

آنکه بود وقت مکرمات همه دست

و آنکه بود گاه کارزار همه دل

دین بجلالش دریده سینهٔ بدعت

حق بقبولش شکسته گردن باطل

مجلس مأنوس او ‌پناه اکابر

حضرت محروس او مآب افاضل

بخت بکوی هوای او شده ساکن

چرخ بسوی رضای او شده مایل

کشور اسلام را بوقت مهمات

همت میمون اوست کافی و کامل

ای تو سپهر و مناقب تو چو انجم

وی تو سحاب و مکارم تو چو وابل

نیست فلک با علو قدر تو عالی

نیست جهان با کمال ذات تو کامل

خیره شده از نفاذ امر تو صرصر

طیره شده از ثبات حزم تو بابل

حافظ ایمان‌ تویی بیمن مساعی

زینت گیهان تویی بحسن شمایل

مانده نهاد کرم بجود تو باقی

گشته نشان ستم بعدل تو زایل

تا که نباشد بنزد عقل برابر

منقلت عالم و خساست جاهل

باد در اقبال روزگارت و بادا

درگه تو قبلهٔ سران قبایل

همت تو کارساز صادر و وارد

بخشش تو پاسدار زایر وسایل

باد ببحر بقا سفینهٔ عمرت

دشمن جاه ترا رسیده بساحل