بخش ۳۳ - در حکایت گفتگوی آن بیخبر از مقامات عشق با مجنون و جواب دادن مجنون
شنیدم عاقلی گفتا به مجنون
که برخود عشق را بستی به افسون
که عاشق لاغر است و زرد و دلتنگ
ترا تن فربه است و چهره گلرنگ
جوابش داد آن دلدادهٔ عشق
به غرقاب فنا افتادهٔ عشق
که بینی هرکجا رنجور عاشق
نباشد عشق با طبعش موافق
مرا این عاشقی دلکش فتادهست
محبت با مزاحم خوش فتادهست
به طبع آتشین ناخوش نماید
که عشق آبست اگر آتش نماید
چو من در عاشقی چون خاک پستم
کجا از آب عشق آید شکستم
اگر چهرم چو گل بینی چه باک است
نبینی کاصل گل از آب و خاک است
تو نیز ای در خمار از بادهٔ عشق
مزاج خویش کن آماده عشق
که چون عشق گرامی سرخوش افتد
به طبعت سرکشیهایش خوش افتد
سخن را تاکنون پیرایهای بود
که با صاحب سخن سرمایهای بود
از آن گفتار شیرین میسرودم
کزان لبهای شیرین میشنودم
کنون میبایدم خاموش بنشست
که دلدارم لب از گفتار بربست
و گر گویم هم از خود باز گویم
حدیث از طالع ناساز گویم
ز دلبر گویم و ناسازگاریش
هم از دل گویم و افغان و زاریش
ز جانان گویم و پیوند سستش
هم از دل گویم و عهد درستش
که دیدهست اینچنین یار جفاکیش
جفای او همه با بیدل خویش
که دیدهست اینچنین ماه دل آزار
ستیز او همه با عاشق زار
برید از خلق پیوندم به یکبار
که جای مست دل با غیر مگذار
چو دل خالی شد از هر خویش و پیوند
بگفتا هم تو رخت خویش بربند
که من خوش دارم از تنها نشینی
که تنها باشم اندر نازنینی
فریب او ز خویش آواره ام ساخت
چنین بی خانمان بیچارهام ساخت
کنون با هر که بینم سازگار است
ز پیوند منش ننگ است و عار است
چو گل با هر خس و خاری قرین است
چو با من میرسد خلوت نشین است
به من سرد است و با دشمن به جوش است
باو در گفتگو، با من خموش است
نمیپرسد ز شبهای درازم
نمیبیند به اندوه و گدازم
نمیگوید اسیری داشتم کو
به حرمان دستگیری داشتم کو
نپرسد تا ز من بیند خبر نیست
نجوید تا ز من یابد اثر نیست
نبیند تا ببیند غرق خونم
نگوید تا بگویم بی تو چونم
نخواند تا بخوانم شرح هجران
نیاید تا زنم دستش به دامان
نه چون مینا درآید در کنارم
نه چون ساغر کند دفع خمارم
نه چون چنگم نوازد تا خروشم
نه چون بربط خروشد تا بجوشم
لبش برلب نه تا چون نی بنالم
ز اندوه و فراق وی بنالم
نه دستی تا که خار از پا در آرم
نه پایی تا ره کویش سپارم
نه دینی تا باو در بند باشم
دمی از طاعتی خرسند باشم
کنون این بی دل و دینم که بینی
حکایت مختصر اینم که بینی
عجب تر آنکه گر غیرت گذارد
که دل شرحی ز جورش برشمارد
ز بیم رنجش آن طبع سرکش
زنم از دل به کلک و دفتر آتش
همان بهتر که باز افسانه خوانم
ز حال خود سخن در پرده رانم
بیا ساقی از آن صهبای دلکش
بزن آبی بر این جان پرآتش
که طبع آتشین چون خوش فروزد
مبادا در جهان آتش فروزد
شرابی ده چو روی خرم دوست
به دل شادی فزا یعنی غم دوست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن گفتوگویی میان عاقل و مجنون است که در آن عاقل به مجنون میگوید که عشق او را ضعیف و ناراحت کرده است، در حالی که ظاهر مجنون خلاف این را نشان میدهد. مجنون در پاسخ میگوید که عشق واقعی هرگز با حال روحت سازگار نیست و اینکه عشق او دلانگیز و زیباست. او به عواقب عشق و احساس تنهاییاش اشاره میکند و از بیتوجهی معشوقش گلایه دارد. مجنون به دروننگری و خلوت خود میپردازد و از درد و رنجی که از جدایی میکشد، صحبت میکند. او خواهان نوشیدنیای است که او را از آتش عشق رهایی بخشد و با یادآوری دوست، دلش را شاد کند. در نهایت، مجنون احساس تنهایی و بیدینی خود را به یاد میآورد و آرزوی آرامش در دلش را بیان میکند.
هوش مصنوعی: شخصی عاقل به مجنون گفت که چرا به عشق اینگونه گرفتار شدهای؟ آیا نمیدانی که عشق تو را به وسیله حقهای فریفته است؟
هوش مصنوعی: عاشق آن شخصی است که لاغر، زرد و دلگیر به نظر میرسد، در حالی که تو بدنی چاق و چهرهای گل مانند داری.
هوش مصنوعی: عاشق در دل خود به دیگری پاسخ داد، همانطور که عشق او را در دریایی از فانیافتادگی غرق کرده است.
هوش مصنوعی: هر جا که درد و رنج عاشق وجود نداشته باشد، عشق نیز با طبیعت او هماهنگ نخواهد بود.
هوش مصنوعی: عشق شیرین و دلنشینی به من دست داده که در کنار لذتهایی که با چالشها و موانع همراه است، خود را حس میکنم.
هوش مصنوعی: عشق مانند آتش است؛ وقتی دلی را بسوزاند، از آن خوشایند نیست. اما اگر این عشق به سوختن ادامه دهد، آن دلی که در آن آتش موجود است، دیگر نمیتواند تحمل کند.
هوش مصنوعی: من در عشق مانند خاک هستم و به همین خاطر، چگونه میتوانم از آب عشق برآیم و سرپا بمانم؟
هوش مصنوعی: اگر چهرهام را مانند گل زیبا ببینی، نگران نباش که اصل من از آب و خاک است.
هوش مصنوعی: ای تو که در نشئهٔ عشق به سر میبری، خود را برای تجربهٔ عشق آماده کن.
هوش مصنوعی: وقتی عشق با ارزش و گرانبها در وجود انسان لذت ببرد، حال و هوای شاداب و سرکشی در رفتار او پدیدار میشود.
هوش مصنوعی: تا این لحظه، صحبتها زینتی داشته که به اعتبار سخنگو ارزش میبخشیده است.
هوش مصنوعی: از آن سخنان دلنشین مینویسم که از لبهای دلنشین میشنیدم.
هوش مصنوعی: اکنون باید سکوت کنم و بنشینم، زیرا محبوبم از صحبت کردن پرهیز کرده است.
هوش مصنوعی: اگر بخواهم صحبت کنم، از خودم سخن نمیگویم، بلکه داستانی از سرنوشت نامناسب افراد را تعریف میکنم.
هوش مصنوعی: من از محبوبم میگویم و از ناسازگاریهایش، همچنین از دلتنگیها و نالههایم هم از عمق دل سخن میزنم.
هوش مصنوعی: من از محبوبم صحبت میکنم و از پیوندی که با او دارم. همچنین از دل خود میگویم و از عهد و پیمانی که با او بستهام.
هوش مصنوعی: کسی که دیده است یاری را با اینهمه سختگیری، جفای او تماماً بر دل خود بیدرد است.
هوش مصنوعی: کدام چشم چنین ماهی را دیده که دل را به درد میآورد، در حالی که همواره با عاشق بیچاره در جنگ و ستیز است.
هوش مصنوعی: از زندگی مردم دوری کن و در یک لحظه به پیوندی عمیق با دل خود دست پیدا کن، زیرا جایی برای دیگری در دل سرمستت نگذار.
هوش مصنوعی: زمانی که دل از هر گونه تعلق و دوستی خالی شود، او گفت: حالا تو هم وسایل خود را جمع کن و برو.
هوش مصنوعی: من از تنهایی لذت میبرم و ترجیح میدهم که در این حالت تنها باشم و در آرامش و ناز زندگی کنم.
هوش مصنوعی: فریب او باعث شده است که از خودم دور شوم و اکنون در این وضعیت بیخانمان و ناامید به سر میبرم.
هوش مصنوعی: اکنون با هر که ملاقات میکنم، به نظر سازگار میآید و ارتباط داشتن با افرادی که با روحیه من همخوانی ندارند، ننگ و عیب است.
هوش مصنوعی: هر گلی در کنار خُس و خار است، اما وقتی با من میرسد، تنها و باصفا میشود.
هوش مصنوعی: او با دشمنش همیشه در حال صحبت و هیجان است، اما وقتی به من میرسد، سکوت میکند و بیاحساس میشود.
هوش مصنوعی: کسی از شبهای طولانی و درد و رنج من نمیپرسد و توجهی به حال و وضعیت من ندارد.
هوش مصنوعی: او نمیگوید که در گذشته اسیری داشتهام که نجاتم دهد و برایم کمک کند.
هوش مصنوعی: هرگز نپرسد که از من چه خبر است و هرگز جستجو نکند که چیزی از من پیدا کند.
هوش مصنوعی: هرگز نمیتوانم بگذارم کسی ببیند که چقدر در رنج و درد هستم، زیرا وقتی نمیگوید، من هم نمیتوانم احساساتم را درباره بیتو بودن بیان کنم.
هوش مصنوعی: تا وقتی که او را نفرمودهام و در غم دوریاش سخنی نراندهام، نمیتوانم به او بگویم که دستش را به دامنم بزند.
هوش مصنوعی: نه مانند مینا که در کنارم میآید، و نه مانند ساغری که خستگی و دردسرم را برطرف کند.
هوش مصنوعی: نه مانند چنگی که نوازش میشود تا صداهاش را به گوش دیگران برساند، و نه مانند بربتی که با نواختن به هیجان میآید.
هوش مصنوعی: بوسهای که بر لبانم میزنند مرا به یاد غم و جدایی او میاندازد و نمیتوانم از آن اندوه شکایت نکنم.
هوش مصنوعی: نه کسی هست که به من کمک کند تا خاری را از پایم بیرون بیاورد و نه من کسی را دارم که راهی را به او بسپارم.
هوش مصنوعی: من هیچ دینی ندارم که بخواهم به خاطر آن مدتی در اسارت بمانم، و از اطاعت آن خوشنود باشم.
هوش مصنوعی: اکنون من بیدل و دین را میبینی، که خلاصه حال من همین است که مشاهده میکنی.
هوش مصنوعی: عجب اینجاست که اگر غیرت به خرج دهد، قلب به یاد روزهایی که از دست رفته، به توصیف درد و رنجی که کشیده، مشغول میشود.
هوش مصنوعی: به خاطر نگرانی از آزار دادن آن روح سرکش، از دل و احساساتم با نوشتن و قلم و کاغذ دور میشوم.
هوش مصنوعی: بهتر است که داستانی را از حال و روز خود بگویم و آن را به صورت رمزآلود و در پرده بیان کنم.
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، از آن شراب خوشآب و رنگ بیاور و بر این دل پرشور و آتشین بریز.
هوش مصنوعی: اگر ذهن و روح تو مانند آتش درخشان و پرشور باشد، امیدوارم که این شعله به آتش سوزانندهای در جهان تبدیل نشود.
هوش مصنوعی: به من قدحی شراب بده تا وقتی که چهره خرم دوست را میبینم، شادی به دل بیاورد و غم او را فراموش کنم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.