گنجور

 
وحشی بافقی

عاشقِ یکرنگ را یارِ وفادار هست

بندهٔ شایسته نیست ورنه خریدار هست

می‌رسدت ای پسر بر همه‌کس ناز کن

حسن و جمالِ تو را نازِ تو در کار هست

گرچه لبت می‌دهد مژدهٔ حلوای صبح

مانده همان زهرِ چشم تلخیِ گفتار هست

لازمهٔ عاشقی ست رفتن و دیدن ز دور

ورنه ز نزدیک هم رخصتِ دیدار هست

وحشی اگر رحم نیست در دل او گو مباش

شکر که جانِ تو را طاقتِ آزار هست