گنجور

 
وحشی بافقی

کی بود کز تو جان فکاری نداشتم

درد دلی و نالهٔ زاری نداشتم

تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی

آنروز آمدی که نثاری نداشتم

گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت

خندید و گفت من به تو کاری نداشتم

شد مانع نشستنم از خاک راه خویش

خاکم به سر که قدر غباری نداشتم

پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار

هرگز به دست دست نگاری نداشتم

در مجلسی میانه جمعی نبود یار

کانجا پی نظاره کناری نداشتم

وحشی مرا به هیچ گلستان گذر نبود

کز نوگلی فغان هزاری نداشتم