گنجور

 
وحشی بافقی

آیین دستگیری ز اهل جهان نیاید

بانگ درای همت زین کاروان نیاید

ای عندلیب خو کن با خار غم که هرگز

بوی گل مروت زین بوستان نیاید

بر حرف اهل حاجت گوش قبول بگشا

کاین حرف را نگوید کس تا به جان نیاید

ناچار گشته غربت دل را و گرنه هرگز

مرغی بود که یادش از آشیان نیاید

کم آیدم به خاطر همصحبتان جانی

کاتش به جان نگیرد دل در فغان نیاید

تیر دعا چه خوبست گر بر نشان توان زد

اما چه چاره سازم گر بر نشان نیاید

وحشی دگر نیاید سویم عروس دولت

روزی بیاید آخر گر این زمان نیاید