گنجور

 
وحشی بافقی

امروز ناز را به نیازم نظر نبود

زان شیوه‌های خاص یکی جلوه‌گر نبود

چشم از غرور اگر چه نمی‌گشت ملتفت

عجز نگاه حسرت من بی اثر نبود

بس شیوه‌های ناز که در پرده داشت حسن

اما تبسمی که شود پرده در نبود

آن خنده‌ها که غنچهٔ سیراب می‌نهفت

بیرون ز زیر پردهٔ گلبرگ تر نبود

من کشته کرشمه مژگان که بر جگر

خنجر زد آنچنان که نگه را خبر نبود

دل را که نومقید زندان حسرت است

جز عرض عشق هیچ گناه دگر نبود

وحشی نگفتمت که غرور آورد نیاز

این سرکشی و ناز چرا بیشتر نبود