گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

صحاف که دل ز جورش آبست

گویای خموش چون کتابست

سر بر خط حکم او نهادم

روزی که به قیدِ او فتادم

چون سطر کتاب از پی کام

گردید رگم زبان در اندام

هر پیوندی برای من بند

شد تا چو قلمم به دامم افکند

بر وی دل پاره پاره شد جمع

پروانه مثال بر سر شمع

شد جمع دل خراب مضطر

شیرازه شد این کتاب ابتر

 
sunny dark_mode