لغتنامهابجدقرآن🔍گوگلوزنغیرفعال شود

گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

دلاک که صاحب سر ماست

کام دل درد پرور ماست

در کف، تیغش، که هست سوزان

باشد چو فتیله ی فروزان

بنموده به چشم مرد آگاه

چون دسته ی تیغ خویش، آن ماه

با مرد و زن زمانه صافست

هم دسته ی تیغ و هم غلافست

چشم آنکه بر آن جمال بگشاد

بنشست بزیر تیغ او، شاد

از وی نشود دلش مکدّر

آن شوخ اگر به برّدش سر

چون غنچه ی نو شکفنه چیده

خندد به رخش سر بریده

آن قوم که محو آن جمالند

از دیدن جور بی ملالند

انگشت کنی به چشم ایشان

مقراض صفت شوند خندان

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!