گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

آن سوزنگر که دیده ام من

دارد دهنی چو چشم سوزن

سوزن که جدا شد از دکانش

از حسرت او پرست حالش

هر چند صبر پیشه دارد

چشمی به قفا همیشه دارد

بر خواهش دل نمیکند پشت

گر رشته کند به چشمش انگشت

فولاد ازان نگار تاجیک

گردید اسیر رنج باریک

نتوان به ره وصال رفتن

باریک نگشته هم چو سوزن

زین خوش حالی که آن بت مست

سر رشته ی او گرفته در دست

آخر خواهد ز جان پریدن

سوزن، بالبست، کان آهن

در بیضه هنوز بود فولاد

کاین شوخ صلای جور در داد

این مرغ که خون به خاک آمیخت

آمد چو برون ز بیضه پر ریخت

از دوری آن بهار خندان

شد از تنم استخوان نمایان

چون کاغذ اوست پهلو من

کز وی گذرانده است سوزن

 
sunny dark_mode