گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

گوهر دارد چو دیده دُر بار

با جوهریان بُوَد مرا کار

گردید ز شرم لعل ایشان

یاقوت هزار رنگ در کان

مرجان بر آن لبان پر شور

باشد چو چراغ روز بی نور

ازخجلت آن دهان و دندان

شد درّ و صدف چو لعل و مرجان

از دیدنشان چو اهل وسواس

شد سخت قمار، باخت الماس

از بس که فروغ شان زیاد است

پیوسته متاع شان کساد است

خورشید نگشته مشتری یاب

در حالت بیع کرم شب تاب

حیرت زده راست اشک خون بار

چون عین الهّر به دین زنّار

 
sunny dark_mode