گنجور

 
واعظ قزوینی

وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را

دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟

همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم

خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را

چون سیه مار که در برج کبوتر باشد

داده سودای تو رم از سر ما، سامان را

شرح احوال، سراسر بتو زان ننویسم

کر کفم نامه ز شوق تو کشد دامان را

کند از سختی مرد است دم تیغ عدو

زرهی نیست به از جوهر خود مردان را

از غم عشق، همین فیض مرا بس واعظ

کز دل تنگ، برون کرد غم دوران را

 
 
 
سعدی

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالایِ کمان‌ابرو اگر تیر زند

عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
حکیم نزاری

می بیارید و به می تازه کنید ایمان را

غم جنّات و جهنم نبود رندان را

ترک خود گیر که با خود به مکانی نرسی

که در آن کوی مجالی نبود رضوان را

عاقلان را به مقامات مجانین ره نیست

[...]

سیف فرغانی

در دل عاشق اگر قدر بود جانان را

نظر آنست که در چشم نیارد جان را

تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر

خود به جان تو نباشد طمعی جانان را

دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد

[...]

حافظ

رونق عهد شباب است دگر بُستان را

می‌رسد مژدهٔ گل بلبل خوش‌الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن باز رَسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده‌فروش

[...]

قاسم انوار

وقت آن شد که می ناب دهی مستان را

خاصه من بیدل شوریده سرگردان را

قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است

تا ز خود دور کنم این سر و این سامان را

شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه