گنجور

 
واعظ قزوینی

حرفی اگر بعاشق بیتاب میزند

شرمش تپانچه بر گل سیراب میزند

یک چشم دیده است در آیینه خویش را

بر چهره اش هنوز عرق آب میزند

کرده است چشم مست تو میخانه ها خراب

ساغر بطاق ابروی محراب میزند

تابد چو ماه عارض او از نقاب شب

آتش رخش بخرمن مهتاب میزند

از بار درد بسکه گران است کشتی ام

دریا گر بجبهه ز گرداب میزند

بر چرخ رفت درد دل عندلیب زار

شبنم کنون بر آتش گل آب میزند

افکار واعظ ارچه خزف ریزه یی است چند

طعن صفا ولی به در ناب میزند

 
sunny dark_mode