گنجور

 
ترکی شیرازی

نام دشت نینوا، هر گه که آید بر زبانم

همچو نی آتش فتد در بند بند استخوانم

شد خزان، در کربلا چون گلشن آل پیمبر

بلبل آسا، روز و شب، در ناله و آه فغانم

هر زمان خواهم نویسم داستان کربلا را

خون شود جاری ز نوک خامهٔ عنبرفشانم

هر زمان آید به یادم غربت و مظلومیش را

جای اشک، از دیدهٔ غمدیده خون دل فشانم

آه از آن ساعت که گفتا شاه دین، با لشکر کفر

کی گروه از تشنگی در کام، خشکیده زبانم

گر به مهمانی مرا خواندید از شهر مدینه

پس چرا ممنوع کردید آخر از آب روانم

شرط مهمانی نه این است ای گروه بی حمیت

گز برای قطرهٔ آبی زنید آتش به جانم

شهر بطحا شد خراب، از ظلمتان ای اهل کوفه!

وینک از جور شما چون طایر بی آشیانم

من حسینم زینت آغوش ختم الانبیایم

مصطفی گلبوسه ها زد بر لب معجز بیانم

باب من باشد علی شیر خدا ساقی کوثر

مادرم خیرالنساء خود سرور آزادگانم

از جفا کشتید یکسر، نوجوانان رشیدم

دربدر کردید از کین، دختران و خواهرانم

مرگ عباس دلاور سرو قدم را کمان کرد

کرده پیرم داغ هجر اکبر رعنا جوانم

پس به سوی آسمان، رو کرد آن آیینهٔ حق

با خدای خویش گفت ای کردگار مهربانم!

من در این وادی دهم لب تشنه جان، از کف به راهت

تا که در محشر، به من بخشی گناه شیعیانم

رو به درگاهت نهاده «ترکی» از صدق و ارادت

گوید ای تنها امیدم! از در احسان مرانم

 
sunny dark_mode